ثقلین
TasvirShakhesshahid210

بیا خواستگاری خواهر من!

شهید مهدی زین الدین

آمده بود مرخصی بگیره. یک نگاهی بهش کرد و گفت: «می‌خوای بری ازدواج کنی؟»گفت: «آره، می‌خواهم بروم خواستگاری.»درنگی کرد و گفت: «خب بیا خواهر منو ...

TasvirShakhesshahid888

 حرف حساب یعنی این!

شهید مهدی زین الدین

در ستاد لشکر بودیم. شهید زین الدین یکی از بچّه‌های زنجان را خواسته بود، داشت خیلی خودمانی با او صحبت می‌کرد. نمی‌دانستم حرفهایشان درباره‌ی چیست.آن ...

TasvirShakhesshahid880

تشویق به خاطر وظیفه‌شناسی

شهید مهدی زین الدین

یک روز آقا مهدی می‌خواست وارد مقر لشکر شود. دژبان که یکی از بچّه‌های بسیجی بود، جلویش را گرفت:«کارت شناسایی!»«ندارم.»«برگه‌ی تردّد!»«ندارم.»آن بسیجی هم راهش نداده ...

TasvirShakhesrohoe6

هر تیری زدند دو تا جوابش را بدهید

شهید مهدی زین الدّین

مهدی را کمتر داخل سنگر فرماندهی‌اش می‌توانستی پیدا کنی. بین بچّه‌ها بود. وسط درگیری‌ها، زیر آتش دشمن. گاهی فرمانده لشکر را می‌دیدی که دوربین به ...