رفیقم گفت: «چیه پدرجان؟ چرا این قدر ناراحتی؟»

پیر مرد گفت: «این تدارکات گردان‌مون مگه می‌ذاره آدم راحت باشه؟»

رفیقم گفت: «چطور؟»

پیر مرد گفت: «چهار قلم جنس خواستم. کارم ضروریه، می‌گن الّا و بلّا باید بری از خودِ کاوه دست خط بیاری.»

رفیقم پیشانی پیرمرد را بوسید و گفت: «بیا بریم پدر جان، تا خودم مشکلت را حل کنم.»

پیرمرد نرفت. گفت: «من باید برم پیش خود کاوه.»

رفیقم با خنده پیرمرد را دنبال خودش کشاند و گفت: «کاوه سرش خیلی شلوغه، بیا بریم خودم درستش می‌کنم.»

رفتند. رفیقم وقتی برگشت، «از او پرسیدم: چی شد؟»

گفت: مشکلش حل شد.

پیرمرد رفت سراغ رفیقم. گرفتش تو بغل. غرق بوسه‌اش کرد. با صدای لرزدارش گفت: «چرا به من نگفتی که خودت محمود کاوه‌ای؟»


رسم خوبان ۲۰ – فروتنی و پرهیز از خودبینی، ص ۶۰ و ۶۱٫ / اسوه‌ها، ص ۴۶٫