یک ماه قبل از عملیّات، تغییر محسوسی در چهره‌ی احمد احساس کردم. به نظرم رنگ چهره‌اش روشن‌تر و سفید‌تر شده بود. وقتی با احمد صحبت می‌کردم در عالم دیگری سیر می‌کرد. گویی در این دنیا نبود.

خیلی با هم صمیمی بودیم. یک روز به احمد گفتم: «تجربه‌ی جنگ به من ثابت کرده یکی از همین روزها شهید می‌شوی، راستی فکر می‌کنی پدرت چه سوری به ما می‌دهد؟»

با تبسّمی شیرین و آرامشی که در چهره‌اش موج می‌زد، گفت: «می‌گویم آبگوشت بدهد.»

با خنده گفتم: «حالا که قرار است آبگوشت بدهد، بهتر است بمانی.»


منبع: کتاب «رسم خوبان ۱۳- سرزندگی و نشاط»؛ شهید احمد صادق، ص ۲۰٫ / مسافران آسمانی، ص ۱۰۳٫