یک روز آمد تهران. پرسید: «امروز بازی نگذاشتی؟»

گفتم: «چرا! فردا ظهر بازی است،‌ساعت دو بازی داریم.»

گفت: «خیلی خوب، فردا نمی‌روم. احتمالاً شنبه یا یکشنبه می‌روم.»

فردا که رفتیم توی زمین، پست بازی ناصر کاظمی با پسر من یکی بود. گفت: «امروز آمدم که نگذارم فرهاد برود توی زمین. می‌خواهم خودم بازی کنم.»

بعد به فرهاد گفت: «فرهاد! نمی‌گذارم بروی توی زمین. امروز آمدم که به زور نگذارم بروی. آنقدر دلم تنگ شده برای بازی که نهایت ندارد.»

یک نیمه که بازی کرد، اشاره کرد که: «نمی‌توانم، خسته شدم، مرا بیاور بیرون.» معلوم بود که خیلی وقت است بازی نکرده.

بعد از بازی رفت، این آخرین بازی ناصر در تیم بود و آخرین دیدار بچّه‌های تیم با او.

یک‌بار که مسابقات فوتبال در محلّه‌ی ما برگزار شد، ناصر به عنوان خوش اخلاق‌ترین بازیکن انتخاب شد. به او یک دست گرمکن دادند. هیچ وقت این گرمکن را تن او ندیدم. به شوخی از دوستانش پرس و جو کردم که گرمکن به تن آقا ناصر می‌اید یا نه! بعدها که خودش را دیدم، از او پرسیدم: «چی شد آقا ناصر؟ گرمکن را از آن‌جا نیاوردی؟!»

چیزی نگفت. بعد از مدّتی فهمیدم گرمکن را توی مدرسه به یکی از بچّه‌های که وضع مالی خوبی نداشته، داده است.

ناصر کاظمی به خاطر این خصوصیات خوب، قهرمان اخلاق بود و همه‌ی بچّه‌های محل و بزرگان دوستش داشتند.


منبع: کتاب رسم خوبان ۷٫ ورزش صفحه‌ی ۳۷ـ ۳۸/ پیشانی و عقش، صص ۳۵ و ۱۸۲٫