به عشق فرمانده
صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همتیک بار که ابراهیم غروب آمد اصرار کردم: «امشب را خانه بمان.» گفت: «خیلی کار دارم. باید برگردم منطقه.»از نگهبانی مجتمع آمدند گفتند تلفن فوری ...
یک بار که ابراهیم غروب آمد اصرار کردم: «امشب را خانه بمان.» گفت: «خیلی کار دارم. باید برگردم منطقه.»از نگهبانی مجتمع آمدند گفتند تلفن فوری ...
من مردهای زیادی را دیده بودم. شوهرهای دوستانم را، دیگران را، که در راحتی و رفاه هم بودند، امّا همیشه سر زن و بچّهشان منّت ...
نمیگذاشتم از درونم چیزی بفهمد. و بیشتر از همه و همیشه نمیگذاشتم بفهمد در دزفول چه به سرم آمد. به آن دو سه هفتهای که ...
نگاهم کرد، در سکوت، و گفت: «حلالم کن!»گفتم: «به شرطی که من هم بیایم.»گفت: «کجا؟»گفتم: «جنوب، هر جا که تو باشی.» گفت: «نمیشود. سختست. خیلی ...
ابراهیمی که با چشم بسته راه میرفت و ما دخترها از تقوای چشمش حرف میزدیم کارش به جایی کشید که از زنش شنید: «تو از ...
نمیدانست به دوستم چه چیزها نگفته بودم وقتی به جواب خواستگاری کسی گفت نه و او دو هفته بعد شهید شد و حالا من در ...
قدش نسبت به او کوتاه بود؛ دستهایش را حلقه کرد دور گردنش و روی پنجهی پا بلند شد؛ میخواست دعا را درست توی گوشش خوانده ...
چادرهای بچّههای تفحص معلوم بود. به او گفته بودند که حاج رحیم صارمی –که از دوستان حمید بود- برای تفحص همین طرفها است. ماشین ایستاده ...
آقا مهدی، با اینکه فقط یک سال از حمید بزرگتر بود، یک نوع حالت پدری نسبت به او داشت. رفتار حمید هم در مقابل او ...
وقتی به حمید جواب مثبت دادم، یقین داشتم که یقین دارد به اسلام. احساس میکردم یک راهی است، میخواهم بروم؛ احتیاج به یک همراه؛ یک ...
«آن موقعها، شماها یادتان نمیآید، مُد بود هر کس مذهبی است لباسش نامرتب و چروک باشد؛ موهایش یکی به شرق یکی به غرب… یعنی که ...