ثقلین
TasvirShakhesshahid691

دوست باوفا

شهید مهدی باکری

مهدی از پنجره‌ی کلاس به بیرون زل زده بود. برف هوف هوف می‌‌بارید. باد  تندی، دانه‌های برف را می‌رقصاند و به این سو و آن ...

TasvirShakhesshahid693

پوتین گِلی

شهید مهدی باکری

اهالی یک محل، عصبانی آمدند شهرداری، توی اتاقی که من و مهدی آن‌جا می‌نشستیم و جواب مردم را می‌دادیم.می‌گفتند: آخر تو چه می‌دانی که ما ...

TasvirShakhesshahid691

زدم دنده‌ چهار!

شهید مهدی باکری

مهدی آن حالت خودمانی بودن با زیر دستان شهرداری را، در جبهه هم داشت.یک بسیجی نقل می‌کرد که من راننده بودم و فرمانده‌ی لشکر دستور ...

TasvirShakhesshahid690

برای کار آمده‌ام نه ریاست!

شهید مهدی باکری

یک روز مسؤول کارگاه شن و ماسه آمد پیش من، خیلی شرمنده، گفت: به آقای شهردار بی‌احترامی کرده، چه باید بکند که او را ببخشد.گفتم: ...

TasvirShakhesshahid689

شهردار کجاست؟

شهید مهدی باکری

یک شب از ساعت ده قریب به ۱۲ ساعت باران بارید. تلفنی به ما اطلاع دادند که در بعضی نقاط سیل آمده است.من آقا مهدی ...

TasvirShakhesshahid688

افتخار می‌کنم بیل دستم گرفتم

شهید مهدی باکری

آقا مهدی کسی نبود که با کت و شلوار شیک بیاید، دستش را به کمرش بزند و دستور بدهد.با یک لباس معمولی آمد و پیش ...

TasvirShakhesshahid329

تمیز کردن خیابان‌ها!

شهید مهدی باکری

فروتنی و تواضع او موجب شده بود که محبوب قلوب آشنایان و بیگانگان گردد. برای خدا کار می‌کرد و از این رو، داشتن مقام برایش ...

TasvirShakhesshahid326

پیشاپیش کارگران

شهید مهدی باکری

در جریان آسفالت «حسین آباد»، «علی آباد» و «جواد آباد» بود که خود پیشاپیش کارگران کار می‌کرد و حتی خود کارگرها نیز نمی‌دانستند که او ...

TasvirShakhesshahid785

نیامده‌ام ریاست کنم

شهید مهدی باکری

وقتی مهدی آمد شهرداری، کارکنانش تحویلش نمی‌گرفتند، نه آنها، حتی ارباب رجوع هم نمی‌تواسنت باور کند همچون آدمی، افتاده و محجوب بتواند شهردار شهرستان باشد. ...

TasvirShakhesshahid680

در صفِ غذا!

شهید مهدی باکری

به همدیگر فشار می‌آوردند و ناگهان چند نفر از صف بیرون می‌افتادند و باز سر جای خود بر می‌گشتند. او هم خواهی نخواهی خنده‌اش گرفته ...

TasvirShakhesshahid674

برو آخر صف!

شهید مهدی باکری

بسیجی پیری داشتیم که متولی حمّام صحرایی پادگان دزفول بود. پیرمرد با حالی بود و سعی می‌کرد به هر نحوی شده، به بسیجی‌ها خدمت بکند.آقا ...

TasvirShakhesshahid671

قوطی‌های خالی را جمع می‌کرد!

شهید مهدی باکری

گرمای ۴۰ درجه ی ظهر تابستان همه را کشانده بود داخل چادرها. از شدت گرما، توی پادگان دزفول، بیرون از چادرها و سنگرها پرنده‌ای پر ...

TasvirShakhesshahid635

من یک بسیجی‌ام، همین!

شهید مهدی باکری

یک روز برای کسب اطلاع از کمبودهای انبار به آن قسمت سرکشی می‌کرد. وقتی مشغول بازدید از وضعیت انبار بود، مسئول انبار، «حاج امرالله» که ...

TasvirShakhesshahid631

آفتابه‌ها را پر می‌کرد!

شهید مهدی باکری

توی اردوگاه دزفول بودیم. من نیروی مخابرات بودم که بیشتر به گردان سید الشهداء مأمور می‌شدم. واحد مخابرات به ستاد لشکر نزدیک‌تر بود. یعنی ما ...

صفحه 2 از 3123