به همدیگر فشار می‌آوردند و ناگهان چند نفر از صف بیرون می‌افتادند و باز سر جای خود بر می‌گشتند. او هم خواهی نخواهی خنده‌اش گرفته بود. یک دفعه از دیدن کسی که ظرف غذا به دست دارد و از صف خارج می‌شود و دوباره سر جای خود برمی‌گردد، در جا خشکش زد. چند بار تنه خورد، امّا به همان نقطه خیره مانده بود. «نکنه گرما زده شده‌ام!»

ناباورانه از صف بیرون آمد و راه به جلو کشید. چشمش که به فرمانده‌ی لشکر افتاد، خواست فریاد بکشد:

«شماها دارید چه کار می‌کنید؟ مگر نمی بینید فرمانده اینجاست؟»

اما آقا مهدی دستش را به علامت سکوت بالا آورد و به او اشاره کرد که سر جایش برگردد.


رسم خوبان ۲۰ – فروتنی و پرهیز از خودبینی، ص ۷۵٫/ راهیان شط، ص ۱۱۶٫