مهدی از پنجره‌ی کلاس به بیرون زل زده بود. برف هوف هوف می‌‌بارید. باد  تندی، دانه‌های برف را می‌رقصاند و به این سو و آن سو می‌کشاند.

-‌ خیلی سردت است… نه؟

ایوب می‌لرزید. مهدی به خوبی صدای به هم خوردن دندان‌های او را می‌شنید. نیم نگاهی به بخاری سیاه گوشه‌ی کلاس انداخت و گفت: «این بخاری هم که از یخچال سردتر است.»

ایوب با لرز گفت: «مش رحمان می‌گوید سهمیه‌ی نفت مدرسه هنوز نیامده.»

مهدی، کت نیمدارش را درآورد و گفت: «بیا بپوش… تو خیلی می‌لرزی.»

ایوب با دست سرخش، دست مهدی را پس زد.

-‌ تو هم سردته. من طاقت دارم.

معلم وارد کلاس شد. مبصر برپا داد.

حمید از پشت سر گفت: «داداش، صبر کنید من برسم. چرا تند می‌روید؟»

ایوب و مهدی ایستادند. حمید سخت قدم برمی‌داشت. مهدی، کیف برادر را گرفت، به راه افتادند. به یک چرخ طوافی رسیدند. از روی لبوهای سرخ و قاچ خورده. بخار بلند می‌شد. مهدی گفت: «مهمان من. بخوریم، کمی گرم شویم.»

ایوب گفت: «نه، من باید به بازار بروم. خُب… خداحافظ.»

ایوب پا تند کرد و رفت. حمید پا به پا شد و گفت: «تو این سرما چطور میوه می‌فروشه؟ هوا خیلی سرد است!»

مهدی آهی کشید و گفت: «اگر پدرش زنده بود، ایوب این قدرسختی نمی‌کشید. نمی‌خواهد خانواده‌اش، سربار عمویش شود.»

حمید به راه افتاد و گفت: «طفلک، کاپشن درست و حسابی هم ندارد. مریض نشود، شانس آورده.»

چند سال قبل، پدر ایوب از روی داربست افتاد و کمرش خرد شد. مادر ایوب، دار و ندارشان را فروخت و خرج دارو و درمان او کرد؛ اما پدر ایوب چند روز پس از سال نو فوت کرد. تا سال قبل، عموی ایوب به آن‌ها خرجی می‌داد؛ اما ایوب غیرتش قبول نکرد. رفت بازار، کنار عمویش ایستاد به میوه‌فروشی. مهدی می‌دانست که آن‌ها با چه سختی و مصیبتی زندگی می‌کنند اما هیچ وقت ندیده بود که ایوب نق بزند یا شکایت کند. بارها مهدی خواسته بود با ترفندهای مختلفی به ایوب کمک کند؛ اما ایوب زیر بار نرفته بود.

مهدی سه بار پشت سر هم عطسه کرد. حمید گفت:

«داداشی، تو هم که سرما خورده‌ای. دیگر این کت به دردت نمی‌خورد.»

مهدی مفش را پاک کرد و حرفی نزد.

عمه خانم گفت: «من که حریف پسرت نمی‌شوم… لااقل تو یک چیزی بهش بگو. این نشد که چون دوستش کاپشن ندارد، این هم لخت و عور تو این سرمای استخوان سوز برود مدرسه.»

مهدی زیر کرسی عرق می‌ریخت و می‌لرزید. پدر گفت: «آخر حرف حسابت چیست پسر… هان؟»

حمید، از آن طرف کرسی، دفتر مشقش را کنار گذاشت و گفت: «من بگویم آقا جان؟»

پدر به حمید نگاه موافق کرد. حمید گفت: «مهدی خجالت می‌کشد کاپشن نو بپوشد؛ در حالی که دوستش ایوب کاپشن ندارد.»

-‌ مگر دوستت ایوب پدر ندارد که برایش کاپشن بخرد؟

حمید گفت: «نه آقا جان… ایوب یتیم است.»

مهدی گفت:«آقا جان، من اصلاً کاپشن نمی‌خواهم. همین کتی که می‌پوشم، کفایتم می‌کند.»

عمه خانم با لیوان جوشانده آمد و گفت: «به حق حر‌ف‌های نشنیده! خُب آق داداش، یک کاپشن برای مهدی بخر، یکی هم برای دوستش.»

حمید شادمانه بالا پرید؛ اما مهدی نیم‌خیز شد و عرق کرده گفت: «نه… این کار را نکنید. ایوب از این کارها خوشش نمی‌آید.»

پدر گفت: «تو کارت نباشد. بگذار به عهده‌ی من. می‌دانم چه کار کنم.»

عمه خانم کنار مهدی نشست، دست زیر گردن مهدی انداخت و گفت: «فعلاً پاشو این جوشانده را بخور تا بعد ببینیم چطور می‌شود.»

مهدی، گره به پیشانی انداخت. به حمید که می‌خندید، چشم غره رفت. بینی‌اش را با دو انگشت گرفت و جوشانده‌ی تلخ را یک نفس نوشید. بعد رو به پدر کرد و گفت: «آقا جان، ایوب بهترین دوست من است. کاری نکنید که دوستی‌مان به هم بخورد.»

پدر گفت: «کاش من هم یک دوست با وفا مثل تو داشتم.»

روز بعد، وقتی مهدی و ایوب در صف مدرسه ایستاده بودند، مدیر مدرسه روی پله‌ها ایستاد و رو به صف‌ها گفت: «از طرف مسئولان مدرسه قرار شده هر هفته به دو دانش‌آموز درس‌خوان و مؤدب جایزه داده شود.

برای این هفته، دو نفر از دانش‌آموزان کلاس پنجم را انتخاب کرده‌ایم. هم معلمشان و هم ما از این دو راضی هستیم. مهدی باکری و ایوب الیاری.»

بچه‌ها دست زدند. مهدی و ایوب با تعجب و شادمانی جلو رفتند. مدیر با آن دو دست داد و دو بسته‌ی کادو پیچ شده را به دستشان سپرد.

در کلاس، همه دور مهدی و ایوب گرد شده بودند و اصرار می‌کردند که جایزه‌ی آن دو را ببینند. مهدی، کاغذ کادو را پاره کرد. همه یک صدا گفتند: چه کاپشن قشنگی! یک کاپشن سبز در دست مهدی بود.

ایوب هم جایزه‌اش را باز کرد؛ یک کاپشن آبی.

صبح روز بعد، در صف بچه‌های مدرسه، مهدی و ایوب با کاپشن نو سبز و آبی، به خوبی از دیگران قابل تشخیص بودند.

منبع: کتاب آقای شهردار- شهید مهدی باکری، انتشارات سوره مهر، ص ۱۵ تا ۲۱٫