حمل مهمات
شهید محمد بروجردیمعمولاً یک کُت بلند به اندازهی یک اُورکت میپوشید که جیبهای بزرگی داشت. به نحوی که هر جیبش تقریباً یک گونی کوچک میشد!یکی از روزها ...
معمولاً یک کُت بلند به اندازهی یک اُورکت میپوشید که جیبهای بزرگی داشت. به نحوی که هر جیبش تقریباً یک گونی کوچک میشد!یکی از روزها ...
دوره، دورهی گردن کُلفتی بود. آن زمان هر کس که توی محل عربده کشی میکرد و از چهار نفر زهر چشم میگرفت، بعدها میتوانست هر ...
با بهادر با هم بودیم، قدم به قدم و لحظه به لحظه. من آر. پی. جی زن بودم، او هم کمکی من. عملیات شروع شده ...
عملیات بدر انجام شد و برگشتیم به سایت، قرارگاه اولیهی خودمان. روی تپههای اطراف نشسته بودیم، نگاه به چادرها و اطراف و اکناف کرده و ...
فرماندهی ستاد قرارگاه قدس و فرماندهی قرارگاه فجر در صدر کارنامهی عملیاتی شهید صدرالله فنی میدرخشید.هنگامی که دوستش با اصرار از او میخواهد که خاطرهای ...
وقتی همهی ما در زیر باران آتش و ترکش دشمن زمینگیر شده بودیم، این فقط او بود که بیاینکه اندکی سر خود را خم کند، ...
وقتی سوسنگرد آزاد شد اسرای عراقی را سمت اتاق فرماندهی میبردیم. به آنها دستور دادیم تا برای ورود به اتاق فرماندهی کفشهایشان را از پا ...
وقتی قدرتالله را میدیدیم که آرام و مصمم بر فراز خاکریز قدم برمیدارد، قدرت عجیبی مییافتیم. صلابت و هیبت او به حدی بود که ما ...
در ۳۰ مهر ماه ۵۹ آخرین گروه ۲۲ نفرهای از بچّههای آغاجاری برای مقاومت در مقابل ارتش عراق در خرمشهر اعزام گردید که فرماندهی آن ...
«آرزو دارم شهید بشوم؛ نه به خاطر این که از زندگی خستهام؛ بلکه به خاطر این که میخواهم با ریختن خون خود، قدری انجام وظیفه ...
فکر میکنم شب نوزدهم رمضان بود. برادر همدانی گفت: آقا آبنوش، بچّههای ۱۵۱ در آن سنگر دچار مشکل هستند، بروید بررسی کنید ببینید چه کار ...
چون در روی دژ یک کانال مستقیم و سراسری وجود نداشت؛ با زحمت زیاد با بچّهها، گونیهایی را پر کردیم و پرت کردیم داخل آن ...
لحظهی وداع میدانید که چقدر سخت است. مجید رستمی که آمد خداحافظی کند، دلم هرّی ریخت. نمیتوانستم به چشمانش نگاه کنم. اشک در چشمان دوتاییمان ...
یکی از خصوصیات حجت به بازی گرفتن مرگ در تمام لحظات بود. یعنی از زمانی که سوار اتوبوس و عازم جبهه میشد، مرگ را مثل ...