ثقلین
TasvirShakhesshahidborojerd

درست میشه

صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

داداش بزرگه‌ی میرزا با ما کار می‌کرد. از آن کاری‌ها بود. میرزا خیلی احترام‌اش را نگه می‌داشت. با این‌که کوچک‌تر از او بود، ولی از ...

TasvirShakhesshahidborojerd

فرش یا گلیم

صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

بعد از ازدواج‌اش رفت فرشی را که با هزار زحمت خریده بود، مُفت، به سه چهار هزار تومان فروخت. رفتم به‌اش گفتم «این کارها چیه ...

TasvirShakhesshahidborojerd

عروسی ساده

صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

«می‌خوای کجا مراسم بگیری؟»و «چند نفر رو می‌خوای دعوت کنی؟» و «چه شامی می‌خوای بدی؟»گفت «مراسم من ساده‌ست. خیلی ساده. کس زیادی رو هم نمی‌خواهد ...

TasvirShakhesshahidborojerd

چک برگشتی

صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

یک بار یکی از چک‌های پیکر (صاحب کار میرزا محمد) برگشته بود و طلب‌کاره آمده بود شاخ و شانه می‌کشید که «همین جا پول‌ات می‌کنم».دری ...

TasvirShakhesshahidborojerd

قرض رو باید داد

صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

یک بار خبر آوردند که احد ترشیجی با موتور تصادف کرده و پاش درب و داغان شده و «الآن افتاده توی بیمارستان، احتیاج به پول ...

TasvirShakhesshahidborojerd

کاراته‌کار

صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

«میرزا لره تویی؟»میرزا گفت «این جوری صدام می‌کنن توی بازار. فرمایش؟»احد گفت «می‌گن خیلی زرنگی، خیلی خوش تیپی، خیلی هوای بچه‌هات رو داری راست می‌گن؟»میرزا ...

TasvirShakhesshahidborojerd

بهترین اسباب‌بازی

صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

بهترین اسباب‌بازی میرزا یک جور کلت بود که فشنگ پلاستیکی می‌خورد. شلیک که می‌کرد، عین تفنگ پلیس‌ها، تیر می‌خورد به هر جا که نشانه گرفته ...

TasvirShakhesshahidborojerd

رادیو

صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

از راه نرسیده رفت پیش پیکر گفت «اون رادیو رو خاموش کن.»رادیو صبح تا شب روشن بود. ترانه پخش می‌کرد. میرزا تازگی‌ها از ترانه هم ...

TasvirShakhesshahidborojerd

فیوز برق

صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

میرزا پی حرف حق بود. هر کاری را که می‌دانست درست است انجام می‌داد. حتی اگر شده یواشکی. آن شب‌ها تلویزیون سریال‌های «مراد برقی» و ...

TasvirShakhesshahid-brojerd

ناموس مردم

صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

میرزا هر روز با موتور گازی می‌آمد سر کار. آن روز که از راه رسید، دیدم پیراهن سفیدش غرق خون است، یک گوشه‌ی موتورش قُر ...

TasvirShakhesshahidzeynodin

خداوند هر دو را قبول کرده است!

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

آخرین باری که دیدمش، سه روز قبل از شهادتش بود. صبح زود آمد. به اندازه‌ی یک صبحانه خوردن ماند. مثل همیشه بی‌خبر آمد و با ...

TasvirShakhesshahidzeynodin

رحمت خدا

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

یک روز بعد از نماز، توی مغازه نشسته بودم. فکر مهدی دوباره آمد سراغم «یعنی اسیر شده؟ شاید هم مجروح شده و گوشه‌ی بیمارستانی افتاده. ...

TasvirShakhesshahidzeynodin

چند دقیقه دیدار

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

یک بار مادرش خیلی دلش تنگ شده بود. چند وقتی هم بود خبری ازش نداشتیم. فقط می‌دانستیم توی سپاه دزفول است. دو نفری با مادرش ...

TasvirShakhesshahidzeynodin

وقتی یاد گرفت نماز شب بخواند

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

وقتی مهدی به دنیا آمد، وضع مالیمان خیلی خوب نبود. از همان بچّگی یاد گرفت که کار کند، زحمت بکشد. لطف خدا بود که آن ...

صفحه 103 از 114« بعدی...102030...101102103104105...110...قبلی »