«میرزا لره تویی؟»

میرزا گفت «این جوری صدام می‌کنن توی بازار. فرمایش؟»

احد گفت «می‌گن خیلی زرنگی، خیلی خوش تیپی، خیلی هوای بچه‌هات رو داری راست می‌گن؟»

میرزا گفت «لابد یه چیزی هست که می‌گن.»

بچه‌ها رفتند دم گوش میرزا پچ پچ کردند. میرزا لبخند زد.

احد گفت «یه چیز دیگه هم می‌گن. می‌گن زورت هم خیلی زیاده.»

میرزا گفت «این رو نمی‌دونم. به وقت‌اش باید فهمید.»

احد گفت «من کاراته کارم. زورم خوبه، کارم خوبه، خودم هم خوب‌ام. بلدی یه کار خوب با مزد خوب بهم بدی؟»

میرزا گفت «کار کن که باشی، دست خالی نمی‌ری. مطمئن باش.»

احد گفت «از همین حالا بگم‌ها. اگه بخوای مزد خوب ندی، یه فوت‌ات کنم، تمومه، باد می‌بردت.»

میرزا گفت «اون هم به موقع‌اش.»

احد دو سه روز آمد کار کرد. جنم‌اش را داشت، ولی زبان‌اش نمی‌گذاشت به کارش برسد. می‌آمد به پروپای میرزا می‌پیچید. آخرش هم طاقت نیاورد و گفت «من اصلاً باید با تو مبارزه کنم.»

میرزا گفت «اگه پول می‌خوای، وایسا مثل بقیه کارت رو بکن، پول‌ات رو بگیر برو.»

احد گفت «پول رو که ازت می‌گیرم. الآن فقط می‌خوام حال‌ات رو بگیرم.»

میرزا گفت «حال من رو بگیری، جیب‌ات پر می‌شه؟»

احد گفت: «جیب‌ام، نه، دل‌ام خنک می‌شه.»

گارد گرفت گفت «یا می‌آی یا جلو همه‌ی بچّه‌ها می‌گی احد از من پرزورتره.»

میرزا گفت «خب بعدش؟»

احد انگشت تهدید گرفت طرف کارگرها گفت «بعدش مال منه. دیگه این‌ها جرأت نمی‌کنن دم به دقیقه سرکوفت‌ام بزنن، بگن اگه زورت زیاده، برو با میرزا سرشاخ شو.»

میرزا گفت «باشه. من همین‌جا وا می‌استم، هر کاری دل‌ات خواست بکن.»

احد گفت «بزنم یعنی؟»

میرزا گفت «بزن. اگه جرأت‌اش و زورش رو داری بزن.»

احد گفت «می‌زنم‌ها. من با کسی شوخی ندارم.»

میرزا گفت «من هم ندارم.»

احد گارد کاراته گرفت، دو سه تا فن روی هوا زد، آمد بکوبد توی صورت میرزا، که میرزا ضربه‌اش را گرفت، با مشت زد پرت‌اش کرد عقب، احد، همان‌طور خوابیده، آمد با پا بزند، که میرزا پاش را گرفت، بلندش کرد، انداخت‌اش یک گوشه‌ی دیگر.

احد گفت «تو هم کاراته بلدی؟»

میرزا گفت «کاراته نه. ولی کوه زیاد می‌رم. فیلم بروس‌لی هم زیاد می‌بینم.»

احد دست و پاش را جمع کرد گفت «مثل این‌که با تو نمی‌شه در افتاد.»

کارگرها دست گرفتند «روت کم شد، آقا احد؟»

احد پا شد آمد جلو، دست‌اش را دراز کرد طرف میرزا گفت «روم کم نشد، دل‌ام قرص شد.»

آمدم جلو گفتم «بازم هم گرد و خاک می‌کنی؟»

احد گفت «گرد و خاک رو فقط واسه‌ی نامردهاش می‌کنم، نه واسه‌ی میرزا لره، که هم صاحب کارمه، هم رفیق‌ام.»

از آن به بعد با هم خیلی رفیق شدند.

احد تازه زن گرفته بود. یک گرفت و گیرهایی داشت. میرزا رفت خانه‌شان، نشست با زن‌اش حرف زد، نگذاشت از هم دلخور باشند. مِهرِ میرزا بیش‌تر به دل احد افتاد. جان‌اش براش در می‌رفت.

منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ شهید میرزا محمد بروجردی- انتشارات روایت فتح

به نقل از: محمد بروجردی[برادر بزرگ]