آخرین باری که دیدمش، سه روز قبل از شهادتش بود. صبح زود آمد. به اندازه‌ی یک صبحانه خوردن ماند. مثل همیشه بی‌خبر آمد و با عجله رفت، ولی آن روز دلم می‌خواست بماند. می‌خواستم بیش‌تر ببینمش و با هم حرف بزنیم. انگار ناخودآگاه احساس کرده بودم که دیگر چنین فرصتی ندارم.

نشست توی ماشین. من هم رفتم کنارش نشستم. گفتم: «تا یه جایی باهات می‌آم.»

پنج ماهی بود که از مجید خبر نداشتم. همین را بهانه کردم. گفتم: «از برادرت چه خبر؟ می‌دونی چند ماهه یه تلفن هم نزده؟ تو بزرگ‌ترشی. بهش بگو لااقل به فکر مادرش باشه. این زن مگه چقدر طاقت داره که پای تلفن منتظر بشینه؟»

گفت: «چشم. بهش می‌گم. حالش خوبه. نگران مجید نباشین. اون دیگه برای خودش یه پا رزمنده‌ست.»

گفتم: «بابا راستش رو بگو. اگه اتفاقی براش افتاده، ملاحظه‌ی من رو نکن. من تحمّلش رو دارم.»

همین‌طوری که جلو را نگاه می‌کرد، زیر لب گفت: «استغفر الله.»

منظورش را فهمیدم. حق داشت. من با این سؤالم یک جوری بهش فهمانده بودم که دارد دروغ می‌گوید. مهدی و دروغ. من که پدرش بودم و از همه بهش نزدیک‌تر، توی تمام این سال‌ها، یک بار دروغ از دهان این پسر نشنیده بودم. رسیدیم میدان شهدا پیاده شدم و او رفت.

فردای آن روز، مجید آمد. نمی‌دانم با تلفن یا بی‌سیم بهش خبر داده بود که ما نگرانیم و باید بیاید قم. مجید هم بیش‌تر از یک روز نماند. اوّل خانه‌ی ما، بعد خانه‌ی خواهرش. آن بچّه هم انگار برای خداحافظی آمده بود.

دو روز بعد، بچّه‌های سپاه آمدند دم مغازه، تا دیدمشان دلم لرزید. الکی که نمی‌آمدند سراغ آدم. حتماً خبری داشتند. حالا از مجید یا مهدی. مِن و مِن می‌کردند. نمی‌گفتند چه شده. گفتم: «اگه چیزی شده بگین. من منتظرش بودم.»

گفتند: «مجید مجروح شده. باید بریم بیمارستان.»

سوار ماشینشان شدم و با هم رفتیم. توی راه گفتند: «حاج آقا، یه عکس ازش دارین به ما بدین؟» آخر اگر کسی مجروح شود، عکسش را می‌خواهند؟

گفتم: «انا لله و انا الیه راجعون.»

چیزی نگفتند. سرشان را انداخته بودند پایین. گفتم: «باید بریم خونه. ببینم می‌تونم پیدا کنم یا نه.»

حال خودم را نمی‌فهمیدم. تازه باید مواظب بودم که کسی چیزی نفهمد، مخصوصاً مادرش. بنده‌ی خدا مریض هم بود. وقتی رسیدم خانه، خانم گفت: «از سرِ صبح تلفن قطع شده. نگرانم، یه وقت بچّه‌ها زنگ بزنن و تلفن قطع باشه.»

گفتم: «باشه. همین امروز می‌رم مخابرات ببینم چی شده. راستی از مجید عکس تکی نداریم؟»

– عکس؟ برای چی می‌خوای.

– یکی از دوستام امشب از شهرستان میاد. خانواده‌اش هم، همراهش هستن. این‌ها یه دختر دم بخت دارن. با هم حرفش را زدیم برای مجید. می‌خوام عکسش رو بذارم رو تاقچه تا ببینندش.»

نمی‌دانم این قصه چطور توی آن شرایط به ذهنم رسید. خانم هم با آن حال مریضش راه افتاد دنبال عکس مجید بگردد، ولی پیدا نشد. انگار خودش همه‌ی عکس‌هایش را جمع کرده بود و برده بود. طوری که خانم نبیند، عکس دیپلمش را کندم و آوردم.

توی راه که برمی‌گشتیم، یکی از بچّه‌های سپاه گفت: «حاج آقا حالا اگه مجید نباشه و مهدی باشه چی؟»

گفتم: «من هر دوتا پسرم رو فرستادم در راه خدا بجنگن. وقتی که فرستادمشون، دست از هر دوتاشون شستم. حالا هم هر چی خدا مقدّر کنه ما تسلیمیم.»

گفت: «حاج آقا، خدا هر دوتاشون رو ازتون قبول کرده.»

منبع: کتاب «تو که آن بالا نشستی»؛ مهدی زین الدین – انتشارات روایت فتح

به نقل از: عبد الرزاق زین الدّین (پدر)