صداقت
صفحاتی از زندگی شهید محمود کاوهرفتم به مسؤولین گروههای خلبانی گفتم «از بالا دستور دادهاند نگذاریم کاوه جلودار باشد.»از تجربههاش گفتم و ارزشش برای منطقه کردستان و حفظ امنیت کشور.گفتم ...
رفتم به مسؤولین گروههای خلبانی گفتم «از بالا دستور دادهاند نگذاریم کاوه جلودار باشد.»از تجربههاش گفتم و ارزشش برای منطقه کردستان و حفظ امنیت کشور.گفتم ...
رفتم به کاوه گفتم «اگر دوست داری ساختار نظام اینجا به هم نخورد به اینها (کسانی که خودمختار بودند) توصیه کن قوانین ما را هم ...
عملیاتی داشتیم توی منطقهی نیسان گمانم. نیروهامان باید از طرف ارتفاعات حرکت میکردند میآمدند طرف روستاها. یک ستون هم از توی جاده میآمد. گروهکها فهمیده ...
کاوه گفت «کی حاضرست برود؟»گفتم «چه کاری هست آنجا حالا؟»گفت «فقط باید سر و گوش آب داد دید میخواهند چی کار کنند.»نگاهم کرد گفت «به ...
محمود میگفت «باید همه بفهمند کردستان کجاست، دارد چه بلایی سرش میآید.» زمانی خیلی نیاز بود نیرو بیاید کردستان. طرحی برای این کار آماده شده ...
خانه محمود توی یکی از بلوارهای مشهد بود. آن روز امتحان تاریخ داشتم؛ داشتم از آنجا ردّ میشدم که دیدم دم در خانهاش شلوغست. بچّههایی ...
بچّهاش یک ماه و نیمش بود که آمد دیدش. خنده از لبش نمیافتاد. رفت ازش یک عالم عکس انداخت. جورهای مختلف. آنقدر دورش گشت که ...
چاقوکش و فوتبالیست و بامرام و هر چی. حالا دیگر بال و پرش ریخته بود شده بود نظامی. با لباس سبز و پوتین و فانسقه ...
محمود کاوه گفت «بیایید طلسم کردستان را بشکنیم.»– چطوری؟– اوّل جاده را تأمین میکنیم، بعد به تیپها و لشکرهایی که زیاد اینجا را نمیشناسند میگوییم ...
راه زمینی نداشتیم. اگر هم بود پاکسازی نشده بود. باید با هلیکوپتر میرفتیم. رفتم درخواست هلیکوپتر کردم.– نیست.رفتم پیش صیاد شیرازی گفتم چی شده و ...
یک بار که داشتیم با محمود از مشهد بر میگشتیم کردستان، یکی آمد بش گفت «اگر وقت کردی برو یک سر به بچّهها بزن. گله ...
تیر و ترکشها هیچ به امید و آرزوهای ما توجّه نداشتند. بارها شد آمدند زدند محمود را آش و لاش کردند. طوری که کارش حتّی ...
مینیابها را صدا زدم، یک گروه تأمین هم برداشتم، رفتیم مینهای جاده را با هم خنثی کنیم. تا نزدیک محمّدشاه، که روز قبلش آنجا پایگاه ...
دو نفر از بچّههای ارتش مأمور شده بودند داوطلبانه بیایند با دستگاه مینیاب ارتش کمک دستمان باشند. بچّهها خیلی دوستشان داشتند. اسم یکیشان حسین بود. ...