دو نفر از بچّه‌های ارتش مأمور شده بودند داوطلبانه بیایند با دستگاه مین‌یاب ارتش کمک دست‌مان باشند. بچّه‌ها خیلی دوست‌شان داشتند. اسم یکی‌شان حسین بود. ستون موتوریزه‌مان حرکت کرد و آن‌ها کار خودشان را شروع کردند. یا با دستگاه کار می‌کردند یا از روی تجربه سیخک می‌زدند مین‌ها را در می‌آوردند. یک جا حسین شک کرد. برگشت نگاه کرد به پشت سرش. به آن صد متری که تازه ازش رد شده بود و حتّی دو تا ماشین ازش رد شده بودند.

گفت «دلم با این صد متر صاف نیست.»

گفتم «مگر پاکش نکرده‌ای؟»

گفت: «چرا.»

گفتم «نگران چی هستی پس؟»

گفت «اگر من جای آن‌ها بودم هیچ وقت اجازه نمی‌دادم دشمنم راحت از این تکه راه رد شود برود.»

برگشتم به راه آمده خیره شدم دیدم راست می‌گوید.

گفت «عقل می‌گوید این‌جا باید پر از مین باشد.»

برگشت رفت سیخک زد به زمین. این بار سطحی سیخک نمی‌زد. عمقی می‌زد. یادم ست حتّی جایی نزدیک چهل سانت زمین را کند گفت «حدسم درست بود.»

مین را برد گذاشت کنار جاده رفت باز مشغول شد. مین‌یاب‌ها یک مین دیگر پیدا کردند و او رفت خنثاش کند. حالا دیگر روی خاک و آن جایی که حس می‌کرد مین هست خیمه می‌زند و به هر کس که دورش بود می‌گفت: «دور و بر من نپلکید. بروید عقب‌تر. بروید اصلاً پناه بگیرید. به این مین‌های عمقی نمی‌شود اعتماد کرد. شاید تله داشته باشند.»

ده پانزده متر ازش فاصله گرفتم، دیدم یک مین دست‌ساز را با طناب از زمین کشید بیرون. طناب را از فاصله‌یی می‌کشید که اگر تله داشته باشد نتواند بش آسیب برساند. مین بد قلقی می‌کرد در نمی‌آمد. دستش را برد زیر زمین کشیدش بالا. اصلاً نفهمیدم چی شد. دیدم حسین پرت شد هوا رفت افتاد روی تپه‌ی کناری، سراپا خون، پاهاش شروع کردند به لرزش، جان دادن. همه خشک‌مان زده بود. انفجار آن‌قدر ناگهانی بود که نمی‌شد باور کرد چنین اتفاقی افتاده. یا آنی که آن‌جا افتاده حسین‌ست که دارد جان می‌دهد. همه‌مان آمدیم دورش جمع شدیم صداش زدیم. صدامان را نمی‌شنید.

محمود آمد خودش را رساند دید چی شده. او هم حسین را خیلی دوست داشت. مشت زد به خاک، بلند شد گفت «دیگر نمی‌خواهم مین‌ها را خنثی کنید.»

– پیداشان هم نکنیم؟

– فقط باید نشان خود من بدهیدشان.

هر مینی پیدا می‌شد به محمود می‌گفتند می‌آمد همه را می‌زد پس، ضامن نارنجکش را می‌کشید می‌گذاشتش روی مین. دو سه تا معلق می‌زد، خودش را از جاده می‌انداخت پایین تا نارنجک عمل کند. انفجار مین و نارنجک جور خاصی بود. سنگ به جای ترکش می‌آمد می‌خورد به سر و کله‌مان. سنگ‌هایی یک کیلویی و بزرگ‌تر حتّی. آن‌قدر سنگ به سر محمود خورده بود که حسابی زخم و زار شده بود.

گفتم «بگذار یکی دیگر نارنجک را بگذارد روی مین.»

گفت «آن وقت جواب حسین را کی می‌دهد؟ تو؟»

حرفی نداشتم بزنم. زل زدم به آن نارنجک‌ها که می‌برد می‌گذاشت روی مین‌هایی که بچّه‌ها پیداشان کرده بودند. تا آخرین مین اجازه نداد کسی حتّی فکر کمک را بکند. آن‌قدر اخم کرده بود که کسی جرأت نداشت برود بگوید: «بده این آخری را من بگذارم روی مین.»

منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح

به نقل از: جاوید نظام‌پور