کاوه گفت «کی حاضرست برود؟»

گفتم «چه کاری هست آن‌جا حالا؟»

گفت «فقط باید سر و گوش آب داد دید می‌خواهند چی کار کنند.»

نگاهم کرد گفت «به مسیر را دیدن و زود برگشتن هم راضی‌ام.»

همه داشتیم سبک سنگین می‌کردیم چی بگوییم، یا چطور به هم نگاه کنیم، که دو نفر دست بلند کردند گفتند «ما حاضریم.»

از همان‌ها بودند که گزارش‌شان را داده بودم و خیلی‌ها لُغُز بارمان می‌کردند که «چرا راه‌شان داده‌اید توی خانه‌تان؟»

کاوه به من نگاه کرد و به آن‌ها گفت «مسیر را می‌روید یا این‌که …»

– نه. می‌رویم جلو سر و گوش آب می‌دهیم.

یکی از آن‌هایی که همیشه پشت سرش حرف بود ارتشی بود. حرف زدنش و برخوردش و لهجه‌اش و رفتارش زمین تا آسمان با ما فرق داشت. ولی تخصص داشت. کاوه کاری کرد او سال‌ها توی مجموعه‌مان ماند، نرفت. نمی‌دانم الآن زنده‌ست یا مرده. فقط می‌دانم کاوه یک ثانیه هم به ذهنش خطور نمی‌کرد باید جوابش کند برود. من خودم چیزها از او یاد گرفتم. بی‌رو در بایستی خیلی‌هامان از او چیزها یاد گرفتیم. این را حالا می‌گویم.

منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح

به نقل از: مصطفی کرمانشاهی