بچّه‌اش یک ماه و نیمش بود که آمد دیدش. خنده از لبش نمی‌افتاد. رفت ازش یک عالم عکس انداخت. جورهای مختلف. آن‌قدر دورش گشت که صدام را در آورد. سیر نمی‌شد بس که نگاهش می‌کرد.

یک بار جلو همه گفت «دوست دارم جوری بار بیاید که بفهمد سختی یعنی چی.»

گفت «چه جوری؟»

گفت «بگذاریدش توی برف بزرگ شود، من که نیستم.»

گفتم «می‌میرد که.»

گفت «شاید بمیرد شاید نمیرد. ولی اگر زنده بماند یاد گرفته قدر خیلی چیزها را بداند.»

خیلی جدی اصرار داشت «روی تشک نخوابانیدش. زمین، فقط زمین خالی.»

منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح

به نقل از: زهرا کاوه (خواهر)