رفتم به کاوه گفتم «اگر دوست داری ساختار نظام این‌جا به هم نخورد به این‌ها (کسانی که خودمختار بودند) توصیه کن قوانین ما را هم رعایت کنند.»

قوانین‌مان آمدن به صبحگاه بود و ترک نکردنش. یا آمدن به تأمین جاده‌ها و بعدش ترک نکردن پادگان و نرفتن به شهر.

– نمی‌آیند یعنی؟

– می‌آیند، ولی خودمختار عمل می‌کنند. هر وقت عشق‌شان بکشد می‌آیند می‌روند. باز بم فهماند نباید زیاد سخت بگیرم با گفتن «رسیدگی می‌کنم.»

خاطرم هست یک بار دیگر کاری برای کاوه پیش آمد که باید سریع می‌رفت ارومیه. طرف‌مان هم فهمید آمد بش گفت «من هم می‌آیم.»

گزارشی باید می‌رسید به دست مسؤولین قرارگاه. خودم لازم نبود بروم. دادمش کاوه ببرد. دم گوشش هم گفتم «حالا که دارد بات می‌آید، تنهاست، یک کم نصیحتش کن توی راه. بدجوری موی دماغ شده. بچّه‌های دیگر هم دارند یاد می‌گیرند خودمختار عمل کنند.»

سوار ماشین شدند رفتند. هنوز ده پانزده دقیقه نگذشته بود که دیدم ماشین‌شان برگشت پیاده شدند.

رفتم گفتم «چی شد؟ چرا برگشتید پس؟»

کاوه گفت «دژبان نگذاشت برویم.»

گفتم «چرا؟»

گفت «گفت جاده تأمین ندارد من نمی‌گذارم بروید. ما هم نرفتیم.»

شانه‌ام را باز فشار داد تا نگویم «مگر کارت واجب نبود؟» تا بفهمم دارد به طرف یاد می‌دهد که حتّی کاوه هم باید حرف دژبانش را گوش کند اگر حرفش منطق ست.

منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح

به نقل از: مصطفی کرمانشاهی