راه زمینی نداشتیم. اگر هم بود پاکسازی نشده بود. باید با هلی‌کوپتر می‌رفتیم.

رفتم درخواست هلی‌کوپتر کردم.

– نیست.

رفتم پیش صیاد شیرازی گفتم چی شده و چی می‌خواهیم.

گفت «من از ارومیه هلی‌کوپتر شنوک درخواست کرده‌ام. قول داده‌اند، دارند می‌آیند.»

صیاد شیرازی گفت «مهماتت را آماده کرده‌ای با شنوک ببری؟»

گفتم «نه.»

گفت «معطلش نکن. تا آماده‌اش کنید شنوک‌ها هم می‌رسند.»

گرگ و میش شد شنوک‌ها نیامدند.

تا این‌که آمدند نشستند توی پادگان پیرانشهر، داخل باند.

رفتم پیش صیاد شیرازی گفتم «چی کار کنیم حالا؟ بی‌سیم زدند گفتند: زخمی‌هامان دارند تند تند شهید می‌شوند.»

گفت «می‌رویم.»

گفتم «شب شده آ.»

گفت «شب هم می‌شود رفت.»

خلبانش را صدا زد گفت «می‌توانی شب پرواز کنی؟»

– بله قربان.

– تا حالا شب پرواز کرده‌ای؟

– بله قربان.

– پس چطور می‌خواهی خطر کنی؟

– اگر بخواهم بروم می‌روم.

– و حالا می‌خواهی؟

– بله قربان… فقط یک شرط دارد.

– چه شرطی؟

– یک بلدچی می‌خواهم که کوهستان را بشناسد، بتواند بگوید از کجا بروم بی‌خطرترست.

– کی بهتر از خودم؟ لااقل ده بار این راه را رفته‌ام آمده‌ام.

– حالا با خیال راحت‌تر پرواز می‌کنم.

– بی‌شرط؟

– بی‌شرط.

خیال ما هم راحت شد. شاید باورتان نشود، ولی ما می‌خندیدیم و مهمات را بار می‌زدیم توی هلی‌کوپتر. دیگر مطمئن بودیم می‌رویم که فرمانده هوانیروز آمد پیش صیاد شیرازی، احترام گذاشت گفت سرهنگ فلانی ست و گفت: «من اجازه نمی‌دهم هلی‌کوپتر از این‌جا جنب بخورد.»

همه‌مان جا خوردیم که چطور سرهنگی آمده به فرمانده ارتش می‌گوید نمی‌خواهد اطاعت کند.

صیاد شیرازی تبسم کرد، خیره شد بش گفت «باشد. ایرادی ندارد. نمی‌رویم.»

و آمد برامان توضیح داد که سرهنگ درست می‌گوید و ما داریم تخلف می‌کنیم و این اصلاً خودش یکی از قوانین بین المللی ست و «ما هم باید رعایتش کنیم.»

دلیل سرهنگ این بود «مملکت به این هلی‌کوپتر گرانقیمت احتیاج دارد. من نمی‌توانم اجازه بدهم به مأموریتی برود که درصد موفقیتش زیر صفرست.»

منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح

به نقل از: جاوید نظام‌پور