مثل نگین انگشتر
شهید اسماعیل دقایقیفرماندهی یکی از اردوگاهها که هنوز نمیتوانست رفتن اسرایش را به جنگ با کشور خودشان باور کند، تا آنجا به دنبال آنها آمده بود.وقتی عراقیها ...
فرماندهی یکی از اردوگاهها که هنوز نمیتوانست رفتن اسرایش را به جنگ با کشور خودشان باور کند، تا آنجا به دنبال آنها آمده بود.وقتی عراقیها ...
اسماعیل از روی لیست چند اسیر را انتخاب میکند و میگوید: «میخواهم با اینها صحبت کنم.»صحبت با اسرا برای اسماعیل هم جالب است هم تأسف ...
طرحی به ذهنم رسیده که باید راجع به آن بیشتر فکر کنم.- چه طرحی؟- باید بیایم به قرارگاه و با بچهها صحبت کنم. شاید بشود ...
اسماعیل طی آن یک سال، کارها رابه سرانجام رسانده بود و حالا با آموزشها و تربیت نیروهای مختلف، ترور علما و مراجع برای گروهکها کار ...
اسماعیل از شوق آمدن چمران، دل توی دلش نبود مثل پسری که بعد از مسافرتی طولانی به نزد پدر بیاید، دکتر را در آغوش گرفت ...
عراقیها مشغول غارت روستا بودند که گروه چند نفرهی آنها از تپههای اطراف بالا آمدند. اسماعیل که تا آن موقع هنوز از جنگ و درگیری ...
و اسماعیل تازه فهمید پدر چند دقیقهای هست که او را زیر نظر دارد.- ببخشید شما هم افتادید توی زحمت، به هر حال پسر زن ...
بچههای سپاه اسلحهها را از مینیبوس خالی کردند و در یکی از اتاقهای مقرّ روی هم چیدند. اسماعیل رفت تا با فرماندهی جدید صحبت کند.- ...
اسماعیل اسلحهها را از دست مردم میگرفت. حرف امام بود. نباید هیچ فرصتی از دست میرفت.امام گفته بودند : «باید اسلحهها را جمع آوری کنید.»اسماعیل ...
تظاهرات علیه حکومت شاه رنگ و بویی دیگر گرفته بود و او با تمام وجود در این حرکت سهیم بود.یک پایش جنوب بود و پای ...
جلسات خصوصیتر در مغازهی پدر اسماعیل برگزار میشد. مغازه که درست پشت خانهی آنها بود، پُر میشد از جوانانی که آماده بودند تا با رژیم ...
آن روز رفته بود تا از دکه روزنامه بگیرد. از قضا در راه با یکی دو نفر از خانمهای خارجی که امثالشان در آغا جاری ...
«برای شادی روح آقا داماد صلوات!»صدای خنده و صلوات قاطی شد و مهمانها، هر چه سکه و نقل و شیرینی داشتند بر سر مصطفی ریختند ...
مردم اهواز نه از شاه دل خوش داشتند و نه از پدرش رضاه شاه که حالا مجسمهاش را بر بلندای یک میدان میدیدند. اسماعیل از ...