اسماعیل از روی لیست چند اسیر را انتخاب می‌کند و می‌گوید: «می‌خواهم با این‌ها صحبت کنم.»

صحبت با اسرا برای اسماعیل هم جالب است هم تأسف انگیز. اسرا از زندگی سخت خود در دوران قبل از اسارت می‌گویند. از موقعی که در ارتش عراق خدمت می‌کردند و مجبور بودند هر دستوری را اجرا کنند. بیشتر آن‌ها سرباز بودند و به زور روانه‌ی جبهه‌ها شده بودند. آن‌ها از فرماندهان خود دل پُری داشتند. و همچنین از صدام. می‌گفتند او باعث بدبختی‌‌شان شده است.

اولین اسیری که اسماعیل با او صحبت کرد اهل کربلا بود. جوانی نورانی که خودش تسلیم نیروهای ایرانی شده بود. پدرش از خادمین حرم امام حسین علیه السلام بود و خودش هم از بچگی در یک کتاب فروشی نزدیک حرم کار می‌کرد. صحبت با او به درازا کشید. چرا که او از کربلا و حرم مطهر سیدالشهداء می‌گفت. با آن حرف‌ها اسماعیل را هوایی کرده بود.

اسیر دوم، یک کُرد بود که او را با تهدید به سربازی فرستاده بودند.

می‌گفت: «چند ماه از دست مأمورین بعثی در کرکوک پنهان شده بودم، اما آن‌ها پدر و مادرم را گرفتند و به زندان بردند و شرط آزادی آن‌ها این بود که من بروم و خودم را برای سربازی معرفی کنم.»

اما اسیر آخری برای اسماعیل از همه جالب‌تر بود. او یک بعثی توّاب بود و خودش اقرار می‌کرد که از نیروهای وفادار به صدام بوده. اما وقتی اسیر می‌شود به دروغ‌های صدام پی می‌برد و تازه می‌فهد که ایرانی‌ها چه انسان‌های شریف خوبی هستند و به خاطر جنگیدن با آن‌ها از خدا طلب آمرزش می‌کند. او می‌گوید اگر رزمنده‌های ایرانی به دادش نمی‌رسیدند، داخل یک نفربر زرهی می‌سوخت و چیزی از جنازه‌اش باقی نمی‌ماند.

و بعد تعریف کرد که چگونه یک بسیجی کم سن و سال او را کمک کرد و از داخل نفربر بیرون کشید.

اسماعیل با شنیدن حرف‌های آن‌ها در تصمیمی که گرفته بود، مصمم‌تر شد. او حالا بیش از یک سال بود که داشت مسئولین و فرماندهان را راضی می‌کرد که با طرحش موافقت کنند. او می‌دانست که با این کار چه تحول بزرگی در جبهه‌های جنگ رخ خواهد داد.

منبع: کتاب «مهاجر مهربان» – شهید اسماعیل دقایقی، انتشارات سوره مهر،  ص ۶۵ و ۶۶٫