کلاه
شهید ابراهیم امیر عباسیگفتم: «ابراهیم، سرما اذیتت نمیکنه مادر؟»گفت: «نه مامان، هوا خیلی سرد نیست.»هوا خیلی سرد بود، بینی و گونههایش از شدت سرما سرخ شده بود، ولی ...
گفتم: «ابراهیم، سرما اذیتت نمیکنه مادر؟»گفت: «نه مامان، هوا خیلی سرد نیست.»هوا خیلی سرد بود، بینی و گونههایش از شدت سرما سرخ شده بود، ولی ...
یک روز پسرم از من خواست که قلک خود را بشکند و برای خودش یک جفت کفش بخرد. پسرم علی خیلی کوچک بود و هر ...
خدا گواه است که به چشم خودم دیدم که چند پیرزن، بر خونهای خشک شدهی شهید مزاری بر سنگفرش کوچه بوسه میزدند. در حالی که ...
من قبلاً به عنوان کمک داروساز در بیمارستان بوعلی قزوین کار میکردم و شبها نیز در داروخانههایی که کشیک شبانه داشتند، مشغول به کار بودم.عباس ...
شهید بابایی در سالهای اول پیروزی انقلاب، به هنگام گشت هوایی بر فراز شهر اصفهان و نواحی اطراف، دهات و کوره دهات دور افتادهی منطقه ...
گفت: «بیا من و شما هفتهای ۵ تومان از پولمان کنار بگذاریم و برای بچّههای یتیم چیزی بخریم.» گفتم: «با ۵ تومان چه چیزی میتوانیم ...
پیکانی خریده بود تا کار کند. میآمد خانه. میگفتم: «خُب! تقی جان! چقدر کاسبی کردی؟»میخندید و میگفت: «خانم جان! ما هم برای شما نون بیار ...
گاهی اوقات ده تا پانزده کامیون کالا و مواد خوراکی از زاهدان به جبهه ارسال میشد. هر بار شهید «کریمپور» تأکید میکرد که کمکها به ...
مهدی حقوق اندک خود را تقسیم میکرد و در پاکتها مینهاد و بین فقرا و مستضعفین تقسیم میکرد. به خانههایشان میرفت و درد دلشان را ...
مراسم ازدواجمان در مسجد صاحب الزّمان بیرجند برگزار شد. محفلی صمیمی و بیتکلّف؛ درست همان ساده زیستی که احمد طالبش بود.وقتی در کنارم مینشست تا ...
در سنّ و سالی بود که همهی نوجوانها، خوب میخورند و خوب میپوشند و خوب میگردند. با این که ما برادرها و پدرمان، پول تو ...
«نزدیکیهای خانهی ما یک مرد با بچهی دو سالهاش، چادری زده بودند و زندگی میکردند. گویا آن مرد با همسرش اختلاف پیدا کرده و جدا ...
کنار صیّاد نشسته و دستم را گذاشته بودم روی دستش. آقا که شروع به حرف زدن کردند، صیّاد آرام دستش را از زیر دست من ...
آن عید غدیر آخر را هیچ وقت یادم نمیرود. صبح آن روز رفته بود پیش آقای خامنهای. آن روز ایشان با درجهی سرلشکریاش موافقت کرده ...