قناعت و عزت نفس
شهید صدرالله فنییکی از بستگانش از دوران کودکی صدرالله، چنین حکایت میکرد که روزی او را در حال نوشتن دیدم. به دفترش که نگریستم، متوجه شدم که ...
یکی از بستگانش از دوران کودکی صدرالله، چنین حکایت میکرد که روزی او را در حال نوشتن دیدم. به دفترش که نگریستم، متوجه شدم که ...
سرانجام با وجود مخالفتهای زیادی که شد در تاریخ ۱۴ فروردین ۵۸ در منزل یکی از برادران مراسم عقد ما برگزار شد…همانطور که گفته بود، ...
کسی تا به حال او را در لباس نو ندیده بود. میگفت: «من خجالت میکشم لباس نو بپوشم.» یک روز که برای گرفتن لباس نو ...
ظهر قرار بود سور عروسی بدهد. رفت و چند تا جعبهی خرما با کمی پنیر گرفت! هر چه مادرش اصرار کرد که آبروریزی میشود، چلو ...
از پنجره دیدم مشغول کاریه. با خودم گفتم: «نکند باز لباس میشوید؟» هر وقت چشم مرا دور میدید، شروع میکرد.آخر من هم مادرم! دوست داشتم ...
زمانی که در عقد بودیم، تنهایی به «مشهد» رفتم و یک بلوز مُد جوانان آن روز، برایش به عنوان هدیه آوردم. وقتی بلوز را تنش ...
برای شرکت در مراسم دعای توسّل به منزلش رفتیم. وقتی وارد اتاق شدیم، از دیدن وضع ظاهری خانهاش تعجّب کردیم. به جای فرش، یک تکّه ...
پدر شهید مجید زین الدین میگوید:- اوایل جنگ که تدارکات رسانی به جبههها منظم نبود و مردم نان و مواد غذایی میفرستادند و یک جا ...
از طرف جهاد برای عدهای از رزمندگان که خانوادههای خود را به اهواز برده بودند، مواد کوپنی معین شده بود، ولی «حاجی» اجازه نمیداد که ...
حسین ساده بود. هیچگاه از مقامش برای پیشبرد کارهای شخصی استفاده نکرد. فرماندهی لشکر برای او به معنی مسؤولیت بزرگتر و کار بیشتر بود؛ به ...
یک بار به هر کدام از بچههای تخریب، رادیویی یک موج دادیم که استفاده کنند. حمید رضا گفت: «حاج مرتضی! اجازه دارم این رادیو را ...
وقتی در فرودگاه مسکو به استقبالش رفتم، دیدم با یک دست لباس خیلی ساده آمده است. در راه به او گفتم: «ما باید به سر ...
عقدمان، در روز بیست و دوم دی ماه ۱۳۶۰ بود. عقد سادهای بود. حاجی با لباس سپاه آمده بود. من هم با همان مانتوهای نظامی ...
هنگامی که ایشان با تنی خسته از کار به خانه بازمیگشت، مادرش برای او تشک میانداخت، ولی از خوابیدن روی تشک پرهیز میکرد، تا مبادا ...