عقدمان، در روز بیست و دوم دی ماه ۱۳۶۰ بود. عقد ساده‌ای بود. حاجی با لباس سپاه آمده بود. من هم با همان مانتوهای نظامی آن موقع. یک جفت کفش ملی و چادر مشکی! ما خریدی برای عقد نداشتیم. برای حاجی یک انگشتر عقیق خریدیم، ایشان هم برای من یک انگشتر هزار تومانی خرید.

وقتی پدر از خرید ما خبردار شد، به من گفت : «تو آبروی مرا بردی، حالاجوان مردم هر جا برود، مردم می‌گویند جای حلقه‌ی عروسی، برایش یک انگشتر عقیق صد و پنجاه تومانی خریده‌اند!»

حاجی که خانه‌مان تلفن زده، بابا گوشی را برداشت، عذرخواهی کرد و گفت: «شما بروید حلقه تهیه کنید، ان‌شاء‌الله بعد با هم صحبت می‌کنیم.»

حاجی گفت: «این از سر من هم زیاد است، شما دعا کنید در زندگی مشترک با دخترتان بتوانم حق همین را هم ادا کنم.»


رسم خوبان ۱۸ – چون مسافر زیستن، ص ۱۵٫/ افلاک زمین، صص ۱۲ ۱۱٫