ناشناخته
شهید محمد ابراهیم همّتشبی در یکی از محورها نیمه شب از فرط خستگی داخل چادر بچّههای بسیجی میشود و تا صبح کنار آنها میخوابد. صبح وقتی بچّههای لشکر ...
شبی در یکی از محورها نیمه شب از فرط خستگی داخل چادر بچّههای بسیجی میشود و تا صبح کنار آنها میخوابد. صبح وقتی بچّههای لشکر ...
بعد از ازدواج خانهای اجاره کردیم. روزی که قرار شد جهیزیهام را ببرم، گفت: این همه وسیله را برای چی میخواهی؟اصرار داشت که وسایل زیاد ...
روزی یک نامهی رمزی از قرارگاه ردهی بالاتر به لشکر ابلاغ شد. یادم میآید تیرماه بود و ساعت ۳ بعد از ظهر. گرمای طاقتفرسا همه ...
شهید بابایی بیشتر وقتها سرش را با نمرهی چهار ماشین میکرد. این موضوع علاوه بر وضعیت ظاهری و نوع لباسی که به تن میکرد، باعث ...
در طول جنگ تحمیلی، مدتی مسؤولین پشتیبانی و تدارکات (مارون یک) دزفول را به عهده داشتم. چند باری تیمسار بابایی را در لباس بسیجی در ...
دورهی ما، دبیرستانیها صبح و بعد از ظهر بودند.هر روز پیاده میآمد، پیاده هم برمیگشت، مثل خیلیها. از دور که میآمد، تابلو بود. راه رفتنش، ...
سید احمد مهدوی یکی از دوستان شهید بزرگوار محمود اخلاقی نقل میکند: «شهید بزرگوار محمود، بسیار انسان صریحی بود و مسألهای را که تشخیص میداد ...
عید با بچهها رفتیم اهواز دیدنشان. بعداز مدتها، خشکم زد. ناخودآگاه زدم زیر گریه. یک اتاق داشتند توی ساختمانهای کیانپارس.دو تا پتو از جهاد گرفته ...
اهل تفاخر و خودنمایی نبود.این را ستوان دوم هاشم شامردای از همرزمان و پرسنل تحت امر شهید رشنویی صحه میگذارد که سال ۶۸ شهید میربیک ...
والفجر ۹ تمام شده بود. بچههای صدا و سیما رفتند سراغش. بساط مصاحبه را پهن کردند. خبرنگار، رو به دوربین، شروع کرد به صحبت: «ما ...
یکی از برادران بسیج، تسبیح شاه مقصود زیبایی به عنوان سوغات مشهد مقدس، برای شهید «مصطفی طیّاره» آورده بود.در بین نماز مغرب و عشاء، وقت ...
حاجی میگفت: «وقتی مادرت میگفت که لباس و چیزهای دیگر هم بخر و تو میگفتی: نه همینها بس است، برگردیم. نمیدانی که در دلم از ...
یک بار که محمد تقی به جبهه میرفت، به او گفتم: «مادر، من نگرانم برای تو اتفاقی بیفتد. تو را با سختی بزرگ کردم. اگر ...
در مشهد معلم بودم. یک روز بیخبر از جبهه پیش من آمد. بعد از احوالپرسی، پرسیدم: «کجا بودی؟»گفت:«مرخصی گرفتم، مستقیم آمدم پیش تو.» بعد گفت: ...