یک بار که محمد تقی به جبهه می‌رفت، به او گفتم: «مادر، من نگرانم برای تو اتفاقی بیفتد. تو را با سختی بزرگ کردم. اگر تو شهید بشی، من چطوری‌ بچه‌ات را بزرگ کنم؟»

ساکت بود، خداحافظی کرد و به جبهه رفت. بعد از مدتی نامه‌ی محمد تقی به دستم رسید. نوشته بود: «مادرم نگران نباشید. زیرا حال من خوبه. باور کن انسان هر موقع که به این مکان می‌آید، از این رو به آن رو می‌شود. تمام دنیا و دوست‌ داشتنی‌های آن را فراموش می‌کند، حتی فرزند را.»


رسم خوبان ۱۸ – چون مسافر زیستن، ص ۳۸٫ / حدیث شهود، ص ۱۳۰٫