در طول جنگ تحمیلی، مدتی مسؤولین پشتیبانی و تدارکات (مارون یک) دزفول را به عهده داشتم. چند باری تیمسار بابایی را در لباس بسیجی در جاهای مختلف دیده بودم و می‌شناختم. صبح یکی از روزها که برای ادای فریضه‌ی نماز بیدار شدم، متوجه شخصی شدم که در جلوی درِ آسایشگاه، در حالی که گوشه‌ای از پتوی کف آسایشگاه را بر روی خودش کشیده، به خواب رفته است.

با خود گفتم: «این بنده‌ی خدا چرا این‌جا خوابیده؟» بیشتر که دقت کردم، متوجه شدم آن شخص تیمسار بابایی است که چون دیر وقت آمده، نخواسته ما را بیدار کند. از آسایشگاه که بیرون رفتم، پوتین‌های تیمسار بابایی توجّهم را جلب کرد. پوتین‌ها با توجه به فرسودگی بیش از حد، مملو از گل و لای بود مشخص بود تیمسار شب گذشته برای بازدید مواضع پدافندی رفته است. پوتین‌ها را از زمین برداشتم و نگاهی به آن انداختم، با کمال تعجب دریافتم که علاوه بر فرسودگی، کف پوتین‌ها نیز سوراخ است.

با خود اندیشیدم، حتماً تیمسار با آن حجب و حیایی که دارند، نخواستند تقاضای پوتین نو کنند. لذا یک جفت پوتین نو از انبار آوردم و به جای پوتین‌های کهنه گذاشتم. تیمسار پس از بجا آوردن نماز و خودرن مقداری صبحانه؛ قصد رفتن داشتند. از آسایشگاه که بیرون رفتند برای پیدا کردن پوتین‌های خودشان سرگردان بودند و آن را پیدا نمی‌کردند. جلو رفتم و به ایشان عرض کردم: «احتمالاً پوتین‌های شما را اشتباهی برده‌اند، شما این پوتین‌ها را به جای آن ها بپوشید.»

ولی ایشان مصرّ بودند که پوتین‌های خودشان را پیدا کنند. وقتی بنده اصرار ایشان را دیدم مجبور شدم پوتین‌های کهنه را برایشان بیاورم. تیمسار پس از این‌که پوتین‌های خودشان را پوشیدند، با لبخندی گفتند: «حاجی! با این پوتین‌ها احساس راحتی بیشتری می‌کنم. از لطف شما ممنونم.»


رسم خوبان ۱۸ – چون مسافر زیستن، ص ۵۱ و ۵۲٫/ پرواز تا بی‌نهایت، ص ۲۲۷٫