شبی در یکی از محورها نیمه شب از فرط خستگی داخل چادر بچّه‌های بسیجی می‌شود و تا صبح کنار آن‌ها می‌خوابد. صبح وقتی بچّه‌های لشکر بیدار می‌شوند، از یکدیگر می‌پرسند که: «این کیست؟» و او را که فرمانده‌ی لشکرشان است، نشناخته بودند. هرگز لباس نو نپوشید. پوتین‌های مرا پاک می‌کرد. لباس کهنه‌ای را از انبار لشکر برمی‌داشت و می‌پوشید و به خاطر همین سادگی در میان بسیجیان لشکرش ناشناخته بود.


رسم خوبان ۱۸ – چون مسافر زیستن، ص ۶۱٫/ اسطوره‌ها، ص ۱۲۳٫