روزی یک نامه‌ی رمزی از قرارگاه رده‌ی بالاتر به لشکر ابلاغ شد. یادم می‌آید تیرماه بود و ساعت ۳ بعد از ظهر. گرمای طاقت‌فرسا همه جا را فرا گرفته بود و اگر به دشت مقابل نگاه می‌کردی، امواج متحرک حرارت را که از شن‌های تفتیده بلند می‌شد، به راحتی می‌توانستی ببینی و می‌توانم بگویم که از شدت گرما نیروهای ایرانی و عراقی دست از جنگ کشیده بودند.

در چنین شرایطی نامه را برداشته و به طرف کانکس فرماندهی رفتم. با خود می‌گفتم: «در مدتی که داخل کانکس فرماندهی می‌روم، با توجه به این که آن جا کولر گازی دارد، لحظاتی از دست گرما فرار خواهم کرد: و با این نیت تقه‌ای به درب کانکس زدم. جوابی نیامد. با خود گفتم: «شاید جناب نیاکی به خاطر خستگی‌های دیشب که تا نزدیکی‌های صبح در منطقه بود، استراحت می‌کنند.» تصمیم گرفتم که به سنگر خود برگشته و ساعتی منتظر بمانم. ناگهان صدای جناب نیاکی در فضا پیچید و گفت: «سرکار محبّی کاری داشتی؟»

و وقتی به دنبال صدا گشتم، در عین ناباوری جناب نیاکی را دیدم که پتوئی در سایه‌ی کانکس انداخته و روی شن‌های داغ، پرونده‌ها را مطالعه می کند البته با همان عینک همیشگی با قاب سیاه رنگ و رو رفته و دسته‌ی شکسته با تعجب گفتم: «جناب سرهنگ چرا این‌جا نشسته‌اید؟ چرا در کانکس استراحت نمی‌کنید؟» و ایشان صادقانه گفتند: «من باید مثل سرباز در خط که حکم فرزند مرا دارد، زندگی کنم.»


رسم خوبان ۱۸ – چون مسافر زیستن، ص ۵۶ و ۵۷٫/ رد پای ببر، صص ۱۳۹ ۱۴۰٫