ثقلین
TasvirShakhesshahidbakeri13

مرد؛ به معنای واقعی کلمه

شهید حمید باکری

ازش پرسیدم «تو فکر می‌کنی مهدی چه جور آدمی‌ست؟»گفت «مرد. به معنای واقعی کلمه مرد.»یک سال بیشتر اختلاف سن نداشتند و حمید به او به ...

TasvirShakhesshahidbakeri9

آدم عاقل

شهید حمید باکری

من توی بسیج بودم، خانه‌مان هم جای دوری بود که ماشین رو نبود. باید بیست سی دقیقه پیاده می‌رفتیم تا به جاده می‌رسیدیم. فراموش نمی‌کنم ...

TasvirShakhesshahidbakeri8

خسته زخم زبان یا خسته راه‌ها

شهید حمید باکری

آمدیم ارومیه و آمدند پیشوازمان و یکی از خانم‌های فامیل گفت «خسته‌ی راه‌ها برگشتند.»همه‌اش فکر می‌کنم که «یعنی ما فقط خسته‌ی راه‌ها بوده‌ایم؟»فکر می‌کنم «یعنی ...

TasvirShakhesshahidbakeri7

چشم‌های قرمز

شهید حمید باکری

من با خیلی از شهدا بوده‌ام، ولی از هیچ کدام‌شان نمی‌توانم بگویم. گاهی خودم را تربیت می‌کنم، یعنی کتاب می‌خوانم، عبادت می‌کنم، تا شاید فرجی ...

TasvirShakhesshahidbakeri6

بابای ما شهید شد

شهید حمید باکری

من مدام گوشم به رادیو بود که اخبار جبهه را پخش می‌کرد. تا این‌که تلفن همسایه‌ی بالایی زنگ زد. یقین داشتم با من کار دارند. ...

TasvirShakhesshahid3

نماز شب

شهید حمید باکری

یک بار گفت «می‌آیی نماز شب بخوانیم؟»گفتم «اوهوم.»او رفت ایستاد به نماز و من هم پشت سرش نیت کردم. نماز طولانی شد. من خسته شدم ...

TasvirShakhesshahidbakeri2

زن پاسدار شدن

شهید حمید باکری

با آمدن آسیه خیلی خوشحالی کرد. آقا مهدی از تبریز، زنگ زد گفت «بچه چیه؟»گفتم «دختر.»به شوخی گفت «برای جبهه فرمانده گردان می‌خواهیم. دختر می‌خواهیم برای ...

TasvirShakhesshahidbakeri1

عمر مفید من!

شهید حمید باکری

حمید همیشه می‌گفت «عمر مفید من از زمانی شروع شد که رفتم پهلوی مهدی.»من به‌ش گفتم «حمید! می‌دانی عمر مفید من از کِی شروع شد؟»در ...

TasvirShakhesshahidbakeri13

دیدی ضرر کردی؟

شهید حمید باکری

یک بار می‌خواست صبح زود بلند شود برود که براش تخم مرغ آب پز بار گذاشتم؛ و آب جوش برگشت ریخت روی احسان و کاملاً ...

TasvirShakhesshahidbakeri10

حمید به روایت همسر

شهید حمید باکری

حمید کسی نبود که آدم بتواند ندیده اش بگیرد. صبور، و به معنای واقعی کلمه سنگ صبور بود. کسی که آدم می‌توانست باش راحت زندگی ...

TasvirShakhesshahidbakeri9

خانه ساده و کوچکمان

شهید حمید باکری

یادم که به خانه‌ی ساده و کوچک‌مان، آن خانه‌ی قشنگ‌مان می‌افتد، دلم پر از غرور و شادی می‌شود. ما برای شروع زندگی‌مان از هیچ کس ...

TasvirShakhesshahidbakeri8

تسویه حساب

شهید حمید باکری

گاهی اگر فکر می‌کرد باید از من انتقاد کند کار خیلی جالبی می‌کرد. سجاده‌اش را برمی‌‌داشت می‌برد نمازش را می‌خواند و آن قدر سر سجاده‌اش ...

TasvirShakhesshahidbakeri6

وظیفه مادری

شهید حمید باکری

فکر می‌کرد همیشه باید مرا آزاد بگذارد تا من هم برای خودم فرصت رشد داشته باشم. این طور نبود که من کنار او باشم یا ...

TasvirShakhesshahidbakeri7

دفتر اشکالات

شهید حمید باکری

حمید بعد از ازدواج روی تمام کارهای من دقت داشت. روی نماز خواندنم، روی کارهای شرعی و مذهبی‌ام. اگر چیزی می‌دید می‌‌آمد می‌گفت. یک دفتری ...

صفحه 4 از 62« بعدی...23456...102030...قبلی »