من توی بسیج بودم، خانه‌مان هم جای دوری بود که ماشین رو نبود. باید بیست سی دقیقه پیاده می‌رفتیم تا به جاده می‌رسیدیم. فراموش نمی‌کنم که درست از یک ساعت قبل از رفتن‌مان به حمید التماس می‌کردم مرا هم ببرد برساند به جایی که محل کار هر دو مان بود. او فقط مرا تا ایستگاه می‌رساند و خیلی جدی می‌گفت «پیاده شو، فاطمه، با ماشینِ راه بیا!»

می‌گفتم «من که از بسیج حقوق نمی‌گیرم. فکر کن روزی یک تومان به من حقوق می‌دهی. این یک تومان را بگذار به حساب کرایه ماشین.»

می‌گفت «ما نباید باعث بشویم مردم به غیبت و تهمت بیفتند.»

یا می‌گفت «آدم عاقل هیچ وقت اجازه نمی‌دهد کسی به‌ش تهمت بزند. ما هم ناسلامتی آدم عاقلیم دیگر. نیستیم یعنی؟»

به مجنون گفتم زنده بمان حمید باکری، ص ۳۰٫