شخصیت سیّد
شهید سید مجتبی علمدارنماز جماعت را ترک نمیکرد. برای نماز جماعت اغلب به مسجد جامع میرفت و برادرانش را نیز سفارش به نماز اول وقت میکرد.گاهی نماز جماعت ...
نماز جماعت را ترک نمیکرد. برای نماز جماعت اغلب به مسجد جامع میرفت و برادرانش را نیز سفارش به نماز اول وقت میکرد.گاهی نماز جماعت ...
رفتم وضو بگیرم و آماده شوم برای نماز صبح. آرام حرکت کردم تا به نمازخانهی گردان رسیدم. هنوز ساعتی تا اذان صبح مانده بود. جلوی ...
ندیدم سیّد برای هوای نفسش کاری کند در ظاهر آدمی معمولی بود. مثل بقیه زندگی میکرد. اما هر قدمی که برمیداشت برای رضای خدا بود. ...
نوار مصاحبه با شهیدسیّد از یاران شهیدش چنین یاد میکرد:یک عده به توفیق شهادت نائل آمدند. از صدر اسلام همین طور بوده، از جنگ بدر ...
متوجه شدم، آقا سیّد با من صحبت نمیکند! تا چند روز همینطور بود.دل به دریا زدم و به چادر فرماندهی گروهان رفتم. گفتم: «آقا سید، ...
نیمههای شب بیست و یک رمضان بود. حال همسرم هر لحظه بدتر میشد. خیلی نگران بودم. با کمک همسایهها قابله خبر کردیم.کمی سحری خوردم. در ...
اغلب نیروها در صبحگاه و یا کلاسهای آموزشی حضور به موقع نداشتند! این مسئله باعث نگرانی سیّد مجتبی شد. چند بار به طُرق گوناگون به ...
بالاخره راضی شد بگوید! هر بار که در خانه از او میخواستیم از جبهه خاطره بگوید حرفی نمیزد یا اینکه خاطرات دیگران را نقل میکرد.اما ...
در کردستان بر روی ارتفاعات مستقر بودیم. چشمهی زلالی در آنجا قرار داشت. بچّهها به کمک یک لوله، آب را به قسمتهای پایین منتقل کرده ...
مادرش میگفت: «در خانه نشسته بودم. مثل هر روز چشم انتظار سیّد بودم؛ چشم انتظار لحظهای که از جبهه برگردد و زنگ خانه را بزند ...
فرزند اول من در همان خانه به دنیا آمد. او دختری بود که به همراه خودش خیر و برکت را به خانه ما آورد.دو سال ...
سید مجتبی علمدار، فرزند سیّد رمضان، در سحرگاه بیست و یک ماه رمضان در یازدهم دی ماه سال ۱۳۴۵ در شهر ولایتمدار ساری و در ...
خوب یادم هست صبح روز چهاردهم ۱۳۶۱ در همان دفتر نشسته بودیم که آقای محتشمیپور؛ سفیر وقتِ ایران در سوریه به من تلفن زد و ...
«… آن روز ما جلسهای در بعلبک لبنان داشتیم که فکر کنم آخرین دیدار من و حاج احمد همان جا بود. سرهنگ محمّد؛ معاون ژنرال ...