مادرش می‌گفت: «در خانه نشسته بودم. مثل هر روز چشم انتظار سیّد بودم؛ چشم انتظار لحظه‌ای که از جبهه برگردد و زنگ خانه را بزند و به استقبالش بروم.

ناخودآگاه در همان لحظه صدای زنگ خانه آمد. با عجله رفتم و در را باز کردم.

پشت در پسر عموی سید، آقا سیّد مصطفی[۱]، بود. دیدم چهره‌اش در هم و ناراحت است! بعد از احوال‌پرسی گفت: “زن عمو موضوعی پیش آمده، اما شما نباید ناراحت شوید.”

دل توی دلم نبود. با ناراحتی پرسیدم:” چی شده!؟”

گفت:” یکی از برادرهای پاسدار آمده و با شما کار دارد.”

برای لحظاتی از خود بی خود شدم. خدایا یعنی چه خبری برایم آورده‌اند. ترسی عجیب وجودم را فرا گرفت. نکند سیّد مجتبی…

سید مصطفی به سمت چپ نگاه کرد. به آرامی قدمی به جلو گذاشتم و از منزل خارج شدم تا آن پاسدار را ببینم. در این چند لحظه کوتاه چه فکرها که از سرم نگذشت!

تا صورتم را برگرداندم صدای سلام شنیدم. چهره‌ نورانی پسرم، سیّد مجتبی، در مقابلم بود.

گفتم: ” مجتبی خدا خفه‌ات نکند این چه کاری بود که با من کردی تو که من را کشتی!”

پسرم را در آغوش گرفتم. بعد در حالی که می خندیدم، به داخل خانه رفتیم. مجتبی رو به من کرد و بعد از معذرت‌خواهی گفت:” مادر جان خیلی شما را دوست دارم. اما می‌دانی جنگ است هر لحظه امکان دارد خبر شهادت مرا برای شما بیاورند. می‌خواستم آماده باشی.”»

علمدار، راوی مادر و دوستان سید، ص ۳۰ و ۳۱٫


[۱]. جانباز سرافراز، سیّد مصطفی علمدار، از نزدیک‌ترین دوستان مجتبی بود که در عملیات والفجر ۱۰ قطع نخاغ شد. خداوند همه‌ی جانبازان شهید عزیز را شفا عنایت کند.