راضی به رضای خدا
شهید حسن عربحسن یک سال قبل از شهادت، نهج البلاغهای را به من هدیه کرد که در صفحهی اوّل آن نوشته بود: «إنشاءالله با استفاده از این ...
حسن یک سال قبل از شهادت، نهج البلاغهای را به من هدیه کرد که در صفحهی اوّل آن نوشته بود: «إنشاءالله با استفاده از این ...
در یکی از روزهای گرم تابستان سال ۶۴، پس از صرف ناهار با سایر دوستان که اکثراً فرهنگی و دبیران دبیرستانهای استان یزد و مسؤولین ...
اواخر جنگ بود، قبل از پذیرش قطعنامه. متأسفانه آن روحیات اوّلیه، اندکی رنگ باخته بود. گهگاهی حرکاتی از بعضیها سر میزد که با شأن و ...
ازش پرسیدم «تو فکر میکنی مهدی چه جور آدمیست؟»گفت «مرد. به معنای واقعی کلمه مرد.»یک سال بیشتر اختلاف سن نداشتند و حمید به او به ...
من توی بسیج بودم، خانهمان هم جای دوری بود که ماشین رو نبود. باید بیست سی دقیقه پیاده میرفتیم تا به جاده میرسیدیم. فراموش نمیکنم ...
آمدیم ارومیه و آمدند پیشوازمان و یکی از خانمهای فامیل گفت «خستهی راهها برگشتند.»همهاش فکر میکنم که «یعنی ما فقط خستهی راهها بودهایم؟»فکر میکنم «یعنی ...
من با خیلی از شهدا بودهام، ولی از هیچ کدامشان نمیتوانم بگویم. گاهی خودم را تربیت میکنم، یعنی کتاب میخوانم، عبادت میکنم، تا شاید فرجی ...
من مدام گوشم به رادیو بود که اخبار جبهه را پخش میکرد. تا اینکه تلفن همسایهی بالایی زنگ زد. یقین داشتم با من کار دارند. ...
یک بار گفت «میآیی نماز شب بخوانیم؟»گفتم «اوهوم.»او رفت ایستاد به نماز و من هم پشت سرش نیت کردم. نماز طولانی شد. من خسته شدم ...
با آمدن آسیه خیلی خوشحالی کرد. آقا مهدی از تبریز، زنگ زد گفت «بچه چیه؟»گفتم «دختر.»به شوخی گفت «برای جبهه فرمانده گردان میخواهیم. دختر میخواهیم برای ...
حمید همیشه میگفت «عمر مفید من از زمانی شروع شد که رفتم پهلوی مهدی.»من بهش گفتم «حمید! میدانی عمر مفید من از کِی شروع شد؟»در ...
یک بار میخواست صبح زود بلند شود برود که براش تخم مرغ آب پز بار گذاشتم؛ و آب جوش برگشت ریخت روی احسان و کاملاً ...
حمید کسی نبود که آدم بتواند ندیده اش بگیرد. صبور، و به معنای واقعی کلمه سنگ صبور بود. کسی که آدم میتوانست باش راحت زندگی ...
یادم که به خانهی ساده و کوچکمان، آن خانهی قشنگمان میافتد، دلم پر از غرور و شادی میشود. ما برای شروع زندگیمان از هیچ کس ...