ناغافل
صفحاتی از زندگی شهید محمود کاوهنمیگذاشت برویم بدرقهاش. بدش میآمد. میگفت «مگر کجا دارم میروم که همه باید بفهمند؟»عکسهاش هنوز هست که هیچ وقت از جلو نگرفته. اصلاً نمیگذاشت کسی از ...
نمیگذاشت برویم بدرقهاش. بدش میآمد. میگفت «مگر کجا دارم میروم که همه باید بفهمند؟»عکسهاش هنوز هست که هیچ وقت از جلو نگرفته. اصلاً نمیگذاشت کسی از ...
بیشتر عملیاتهای آن منطقه باید با مشارکت ارتش انجام میشد و مسؤول هماهنگی و پشتیبانی ارتش صیاد شیرازی بود. آن بار دعوتش کرده بودیم بیاید ...
روی ارتفاع و خسته از سه شب ماندن؛ و تشنه و گرسنه از بیغذایی و تنهایی. دوازده سیزده نفر بیشتر نبودیم. غذامان فقط انجیرهایی بود ...
هیچ کس نمیدانست کی شکار را زده.میگفتند از جنگل که رد میشدهاند، کاوه یا یکی دیگر، شلیک میکند میزندش. و این کار از نظر قانون ...
کلاس اوّل بود یا دوم دبستان –درست یادم نیست- که آقام پسته میآورد خانه و ما میشکستیم که کمک خرجمان باشد. محمود صبحها میرفت مدرسه، ...
شب عید سال ۶۲ بود. یک پیت هفده کیلویی روغن برداشتم، آبش کردم، گذاشتمش سر آتش. آب جوش آمد. روش روغن قلپ قلپ میکرد. یک ...
کاوه گفت «بوکان، میخواهیم برویم آزادش کنیم. بیشماها هم اصلاً نمیشود.»گفتم «من تا نروم یک خبر نگیرم نمیآیم.»محمود گفت «اصلاً با هم میرویم مشهد. یک ...
بیست روزی میشد آمده بودم مشهد که شب آمد به خوابم. با لباس نظامی و تک و تنها.گفت «مرا تنها میگذاری؟»گفتم «جان تو دلم نمیخواست. ...
منصوری معاون محمود پسرم میگفت «نشسته بودیم دم سنگرمان. عراقیها آتشی به پا کرده بودند که هر کس میرفت جلو، یا شهید میشد یا زخمی ...
جایزهیی که برای سرش گذاشته بودند شده بود چند میلیون تومان و او اصلاً عین خیالش نبود. آمدند توی مغازهام نارنجک انداختند از بینش ببرندش، ...
یک بار اسمش در آمد برود مکه.گفتم «به سلامتی میخواهی بروی حاجی بشوی؟»گفت «نمیروم.»یکی از رفیقهاش را به جای خودش فرستاد.مادرش گفت «همه آروزشانست خدا ...
گفت «حالا دیگر محمودت میآید شهر نمیآیی خبرمان کنی؟ میترسی بیاییم سرت خراب شویم؟»گفتم «مگر محمود آمده شهر؟»گفت «خودم همین امروز دیدمش. میگفت چهار پنج ...
پادگانمان را کنار یک کوه ساختیم. شبها، بعد از نصف شب، هر جا میگشتیم کاوه را پیدا کنیم نمیتوانستیم. یک شب زاغش را چوب زدم ...
صبح بلند شدیم دیدیم چادرها همه صاف شدهاند از برف زیادی که آمده. آفتاب هنوز نزده بود که محمود همه را جمع کرد گفت «پسر ...