شب عید سال ۶۲ بود. یک پیت هفده کیلویی روغن برداشتم، آبش کردم، گذاشتمش سر آتش. آب جوش آمد. روش روغن قلپ قلپ می‌کرد. یک مشت چای خشک ریختم توش گفتم «الآن دم می‌کشد.»

یکی گفت «با کدام لیوان می‌خواهی بدهی بخوریم؟»

گفت «راست می‌گویی آ.»

چشم چرخاندم گفتم «بروید تمام قوطی کمپوت‌های خالی را جمع کنید بیاورید.»

خندیدم به طرف گفتم «این هم از لیوان. دیگر چی می‌گویی؟»

قوطی‌ها را پر از چای کردم دادم دست بچّه‌ها. داشتیم هورت‌شان می‌کشیدیم، می‌خندیدیم که دیدیم یک ستون نیرو دارد می‌آید طرف‌مان.

– حمله کردند بمان. سنگر بگیرید.

قوطی‌های چای ماند روی زمین. همه رفتیم سنگر گرفتیم دیدیم خودی‌اند. عبدی و بقیه.

گفت «بیا کارت دارم یک دقیقه.»

گفت «چی شده؟»

گفت «محمود می‌دانی- تیر خورد.»

گفتم «مطمئنی؟»

گفت «آره، سفارش هم کرده جات را بسپاری دست یکی، خودت بلند شوی بیایی کارت دارد.»

گفتم «کجا؟»

گفت «بروی عقب خودت پیداش می‌کنی.»

توی بیمارستان ارومیه بود. درب و داغان. تیره خورده بود به کمرش از توی شکمش در آمده بود. چند بار عملش کردند.

گفتند «نمی‌شود. باید برود تهران.»

یک جت آمد و با آن بردندنش. برانکار را کجکی گذاشتند توی جت بردندش تهران.

که بعدش آمد مشهد. نمی‌دانم از کجا و چطوری تماس می‌گرفت، می‌گفت چی کار کنیم. آن هم با آن حالش. حتّی آن آخرها با همان برانکار آوردندش ارومیه.

رفتیم یک ماشین سیمرغ آوردیم، محمود را بردیم با برانکار گذاشتیم توش، بی‌سیم هم آوردیم گذاشتیم بغل دستش.

چند تا عملیات را با همین حالش فرماندهی کرد. توی ماشین و روی برانکار و از پشت بی‌سیم!!

منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح

به نقل از: حسن غفاری