نمی‌گذاشت برویم بدرقه‌اش. بدش می‌آمد.

 می‌گفت «مگر کجا دارم می‌روم که همه باید بفهمند؟»

عکس‌هاش هنوز هست که هیچ وقت از جلو نگرفته. اصلاً نمی‌گذاشت کسی از جلو ازش عکس بگیرد. بیش‌تر عکس‌هاش از پشت بود. ناغافل می‌آمدند ازش می‌گرفتند. بعد هم که دیگر یاد گرفت اصلاً نگوید دارد می‌رود. یک خداحافظی خشک و خالی و بعد هم غیبش می‌زد. آمدنش هم مثل رفتنش بود. ناغافل سر و کله‌اش پیدا می‌شد.

یک بار دمدمای صبح، رفتم توی حیاط، دیدم خودش و راننده‌اش آمدند روی زمین خوابیده‌اند.

راننده‌اش می‌گفت «از کردستان تا این‌جا توی ماشین خواب بوده بس که خسته بوده.»

رفتم بالای سرش بیدارش کنم بیاید تو بخوابد، دلم نیامد. فقط نشستم سیر نگاهش کردم که بعد حسرت نخورم چرا کم نگاهش کرده‌ام.

منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح

به نقل از: ماه نساء شیخی (مادر)