منصوری معاون محمود پسرم می‌گفت «نشسته بودیم دم سنگرمان. عراقی‌ها آتشی به پا کرده بودند که هر کس می‌رفت جلو، یا شهید می‌شد یا زخمی یا اصلاً بر نمی‌گشت. محمود هم می‌خواست برود. گرفتیم دست‌هایش را بستیم نگذاشتیم. پاهاش را هم می‌خواستیم ببندیم که گفت زحمت بی‌خود نکشید. اسم من توی لیست این عملیات آمده. گفتم نمی‌گذارم مفت و مسلم از دست همه‌مان بروی. گفت تمام رفیق‌هامان شهید شده‌اند. دیگر روم نمی‌شود زنده بمانم. قَسَمت می‌دهم.

گذاشتیم برود امّا می‌گفت «ترکش به گیجگاهش خورد افتاد. یک جایی هم افتاد که از شدت آتش نمی‌توانستیم برویم بیاوریمش. صد قدم بیش‌تر بامان فاصله نداشت. منتها نمی‌شد رفت. سینه‌خیز رفتیم آوردیمش. فقط هم او را توانستیم. بقیه همه ماندند جا.»

تا آوردندش رفتم بالای سرش دیدنش.

گفتم «آمدی بالاخره بابا؟»

نشستم با موهای سرش بازی کردم، حس کردم این بچّه دارد بم می‌خندد. آن خنده را خیلی‌ها دیده‌اند. می‌توانید بروید ازشان بپرسید.

بوسیدمش گفتم «نمی‌گذارم کسی اشکم را ببیند بابا. مطمئن باش.»

گریه نکردم. حتّی گفتم، برای همه و بلند «من افتخار این‌ست که محمود خودش و خانواده‌اش را سرافراز کرد، جلو دوست و آشنا و مردم ایران.

چند نفر از فرمانده‌ها آمدند گفتند «بگذار برویم توی حرم دفنش کنیم.»

گفتم «محمود همیشه دوست داشت پیش نیروهاش باشد.»

خیلی‌ها آمدند اصرار کردند اجازه بدهم ببرندش توی حرم.

یک کلام گفتم «نه. فقط بهشت رضا علیه السلام

یک هفته‌یی می‌شد که محمود شهید شده بود. آن روز عکسی ازش آوردند گذاشتند توی اتاق. مرا یاد بچگی‌هاش انداخت. یاد روزهایی که می‌بردمش نانوایی‌ام برام چیز می‌فروخت. یاد خنده‌هاش، دویدن‌هاش، شعار دادن‌هاش، نیامدن‌هاش، زخم‌هاش، فرار کردن‌هاش. تکیه دادم به دیوار، دست کشیدم روی خنده‌ی عکس گفتم «باید هم بخندی حالا که رفته‌ای به آرزوت رسیده‌ای.»

می‌خواستم بخندم، آماده هم بودم، که دخترکش زهرا آمد توی اتاق، تفنگ پلاستیکی‌اش را گرفت طرفم، با دهانش شلیک کرد گفت «کشتمت بابا. بمیر حالا یعنی.»

نگاهش کردم. تیرش خورده بود به قلبم. زانو زدم، دست گذاشتم روی قلب خونینم، درد کشدیم، زجر کشیدم، حتّی گفتم مُردم.

خونی را که از لای انگشت‌هام می‌زد بیرون می‌ریخت روی فرش، فقط من می‌دیدم و زهرا.

تا ساعت‌ها هیچ کس نتوانست آرامم کند.

منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح

به نقل از: محمّد کاوه (پدر)