ثقلین
TasvirShakhesAllahgholiKian

جور همه را کشیده بود

شهید الله قلی کیانی

هنوز مدّت زیادی از استقرار ما در منطقه مسلم‌بن‌عقیل نگذشته بود که با نظر فرماندهی قرار بر این شد که در اطراف چادرها پست نگهبانی ...

TasvirShakhesShahidSeyedMoh

برگه‌ی مرخصی را نشان نداد

شهید سیّد محمّد جعفری

با دوستان در سنگر نشسته بودیم. سیّد محمّد وارد شد و برگه‌ی مرخصی دستش بود تا به سبزوار برود. در همان لحظه از بلندگوی پادگان ...

TasvirShakhesShahidAllahyar

ادامه می‌دهم

شهید اللّهیار جابری

یادم می‌آید که در آموزش خودرو، پایش ضرب خورد. چون وضع خوبی نداشت، به او گفتیم: «برگردید! ادامه‌ی آموزش برای شما ضرر دارد.»امّا او به ...

TasvirShakhesShahidRazavi

برای رضای خدا باید صبر کرد

شهید محمّد تقی رضوی

آقا تقی و بقیّه‌ی برادران زمینه را برای عملیّات والفجر ۸ آماده می‌کردند و در آن فصل سال در اهواز، باران‌های شدید می‌بارید و از ...

TasvirShakhesShahidSeyedAli

امتحان می‌کنم ببینم صبور هست یا نه؟

شهید سیّد علی حسینی

گفتم: «این‌جا چی‌کار می‌کنی، بیک‌زاده؟»ناراحت بود و دمغ. گفت: «دو روز است که دارم می‌آیم؛ ولی این اخوی بزرگوارت، یک دقیقه هم به ما وقت ...

TasvirShakhesNasrEsfehani

یک‌بار هم ندیدم ناشکری کند

شهید محمّد جعفر نصر اصفهانی

مدّتی که در بیمارستان در کنارش بودم، همیشه منتظر بودم که به سخن بیاید و از حال خود شکوه و اظهار نارضایتی کند. همیشه هراس ...

TasvirShakhesShahidMohammad

روزهای آخر

شهید حاج حسین محمّدیانی

وقتی جنگ تمام شد و «حاج عبّاس» به خانه برگشت، کم‌کم بیماری‌اش آشکار شد. آقای «محمّد یانی» به دلیل شیمیایی شدن در عملیات «والفجر هشت»، ...

TasvirShakhesAhmadToosi

با هر تیر!

شهید احمد طوسی

نگاه احمد طوسی را به خاطر آوردم. نحوه‌ی شهادتش برایم خیلی تکان دهنده بود. عراقی‌ها سبیلش را کنده بودند و از پا تا سرش را ...

TasvirShakhesHamidRezaNobak

چهل روز با پوتین

شهید حمیدرضا نوبخت

بعد از این که از معبرها گذشتیم، به زیر دژ دشمن رسیدیم. نزدیکی‌های صبح به ما خبر رسید که باید برگردید. بی‌سیم‌های ما از کار ...

TasvirShakhesHajReza

بدون بی‌هوشی!

شهید حاج رضا شکری‌پور

یک قالب یخ را با چفیه بسته بود روی سرش؛ یخ، چک‌چک آب می‌شد و می‌ریخت تو صورتش. گفتم: «خودت را بستی به کولر.»لبخند زد.بچّه‌های ...

TasvirShakhesShahidTondGooy

آدرسِ من!

شهید محمّد جواد تندگویان

در یکی از اردوگاه‌ها که وارد شدیم، عکس بزرگی از صدام را جلو در گذاشته بودند و به همه دستور داده بودند که به عکس ...

TasvirShakhesKiyoumarseNoro

هفده شبانه روز!

شهید کیومرث (حسین) نوروزی

ـ‌ »از جبهه بگو!»ـ «هیچ خبری نیست!»ـ «پس این همه مجروح و شهید؟!»به من نگاهی کرد و نگذاشت حرفم تمام شود. گفت: «کسی که این‌جاست، ...

TasvirShakhesHamidBakeriSab

چرا ناراحت شدی؟

شهید حمید باکری

«برادر! شما چرا همیشه از شکم درد می‌نالی؟»مالک مجبور شد توضیح دهد.حمید به سمت پشت ساختمان دوید. ناراحت شد. مالک پشت سر او دوید.ـ «چرا ...

TasvirShakhesShahidGomnam15

پشه‌های عراقی

شهید گمنام

یک روز گفتم: «پسر لنگ ظهر است، برو بیرون و قدمی بزن.» گفت: «چشم».یک ساعتی نشد که برگشت. گفتم: «ابراهیم! یک هفته است آمدی، هنوز ...

صفحه 56 از 59« بعدی...102030...5455565758...قبلی »