یک قالب یخ را با چفیه بسته بود روی سرش؛ یخ، چک‌چک آب می‌شد و می‌ریخت تو صورتش. گفتم: «خودت را بستی به کولر.»

لبخند زد.

بچّه‌های گردان را فرستاده بود مرخّصی. خودش در آن هلاهل گرما مانده بود دزفول توی اردوگاه.

بدون بی‌هوشی پهلویش را دوختند. لبه‌ی تخت را محکم چسبیده بود وفقط ناله می‌زد: «یا زهرا! (سلام الله علیها)»

دکتر گفته بود: «اگر ترکش دو ـ سه میل جلوتر رفته بود. قطع نخاع می‌شد.»


 

منبع: کتاب رسم خوبان ۴ ـ صبر و استقامت ـ صفحه‌ی ۶۰٫