هنوز مدّت زیادی از استقرار ما در منطقه مسلم‌بن‌عقیل نگذشته بود که با نظر فرماندهی قرار بر این شد که در اطراف چادرها پست نگهبانی هم برپا کنیم و برنامه‌ای برای تنظیم لوح نگهبانی هم نوشته بود.

مدّتی می‌شد که از آن همه آتش سنگین خبری نبود و همین مسئله، ذهن فرماندهی را به خود مشغول کرده بود و ضرورت ایجاد پست، بیش از پیش احساس می‌شد. قرار بر این شد از ساعت ۱۰ شب تا اذان صبح به نوبتی که در لوح مشخص شده بود، بچّه‌ها مشغول نگهبانی شوند. شب با خستگی و انتظار کشیک نگبهانی، در چادرها آرام گرفتیم و صبح وقتی که از خواب برخاستیم، متوجّه شدیم که انگار از برنامه‌ی نگهبانی خبری نبوده است. البتّه در آن روزهای سخت بدمان نمی‌آمد که شب‌ها از خواب ناز بر نخیزیم. بعضی‌ها فکر می‌کردند که نظر فرماندعی عوض شده و با سادگی از کنار قضیه گذشتند.

شب بعد دوباره لوحی تنظیم شد و اسم من هم در آن بود. شب با انتظار دوباره پلک‌ها را برهم گذاشتم و صبح که با همهمه‌ی بچّه‌ها برای اذان برخاستم، دوباره متوجّه شدم که از نگهبانی خبری نبوده که نبوده.

تنظیم لوح نگهبانی و بیدار نشدن نگهبان‌ها چند شب دیگر هم ادامه داشت. من و یکی ـ دو تا از بچّه‌ها تصمیم گرفتیم که تا مشخص شدن ماجرا، شب‌ها نخوابیم. آن شب الله قلی کیانی، ساعت ۱۰ در حالی که اسمش در لیست نبود،‌ بی سر و صدا و بدون این‌که کسی متوجّه بشود، داوطلبانه برای نگهبانی به پست مربوط رفته بود و وقتی که مشتش پیش ما باز شد، با نجابتی که همیشه در وجودش سراغ داشتیم، چیزی نگفت. و ما تازه فهمیدیم که او در این چند شب، جور همه را کشیده و فشار زیادی را تحمل کرده است.


 

منبع کتاب: رسم خوبان ۵ ـ ایثار و فداکاری ـ صفحه‌ی ۱۴ـ ۱۵/ مردان بی‌تکرار، ص ۳۹٫