ثقلین
TasvirShakhesshahid674

برو آخر صف!

شهید مهدی باکری

بسیجی پیری داشتیم که متولی حمّام صحرایی پادگان دزفول بود. پیرمرد با حالی بود و سعی می‌کرد به هر نحوی شده، به بسیجی‌ها خدمت بکند.آقا ...

TasvirShakhesshhahid312

باید یکی ظرف‌ها را بشوید!

شهید حسن صوفی

در سالن اجتماعات دانشکده‌ی مهندسی، یادواره‌ی شهدای انقلاب و جنگ، جای سوزن انداختن نبود. همه‌ی مسئولین آمده بودند. چشم چرخاندم دیدم نیست! هر چه التماس ...

TasvirShakhesshahid671

قوطی‌های خالی را جمع می‌کرد!

شهید مهدی باکری

گرمای ۴۰ درجه ی ظهر تابستان همه را کشانده بود داخل چادرها. از شدت گرما، توی پادگان دزفول، بیرون از چادرها و سنگرها پرنده‌ای پر ...

TasvirShakhesshahid670

خدمت کوچکی کردم!

شهید مهدی باکری

از لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب (علیه السلام) به لشکر ۳۱ عاشورا در نزدیکی دزفول منتقل شده بودیم. هنوز کسی از فرماندهان این لشکر را ...

TasvirShakhesshahid650

ادای احترام

شهید اسحاق رنجوری مقدّم

قرار بود جلسه‌ای در دفتر ایشان برگزار شود. همراه تعدادی از برادران بسیجی به اتاق برادر رنجوری مقدم رفتیم. یکی از برادران تا آن موقع ...

TasvirShakhes640

چفیه من

شهید محمّد ابراهیم همّت

به عادت همیشه، هر روز یک نفر شهردار ساختمان می‌شد تا نظافت و پذیرایی و شست و شو را بر عهده بگیرد؛ اما متأسفانه وقتی ...

TasvirShakhesshahid635

من یک بسیجی‌ام، همین!

شهید مهدی باکری

یک روز برای کسب اطلاع از کمبودهای انبار به آن قسمت سرکشی می‌کرد. وقتی مشغول بازدید از وضعیت انبار بود، مسئول انبار، «حاج امرالله» که ...

TasvirShakhesshahid634

اوّل غذای بچّه‌ها

شهید خلبان طیاری

در حین عملیّات والفجر ۸، به دلیل شرایط منطقه و آتش شدید دشمن، گاهی غذای بچّه‌هایی که در خط می‌جنگیدند، نمی‌رسید. یک روز غذا را ...

TasvirShakhesshahid632

ساده و صمیمی

شهید عباس کریمی

هر وقت رزمنده‌ها گیرش می‌آوردند، حلقه می‌زدند به دورش و عکس یادگاری می‌گرفتند. امّا حاج عباس آنقدر ساده و صمیمی بود که توی چشم غریبه‌ها ...

TasvirShakhesshahid631

آفتابه‌ها را پر می‌کرد!

شهید مهدی باکری

توی اردوگاه دزفول بودیم. من نیروی مخابرات بودم که بیشتر به گردان سید الشهداء مأمور می‌شدم. واحد مخابرات به ستاد لشکر نزدیک‌تر بود. یعنی ما ...

TasvirShakhesshahid618

عکس یادگاری با فرمانده

شهید محمود کاوه

می‌خواست بیدارش کند. نمی‌گذاشتم. بحث‌مان بالا گرفت. گفتم:-‌ »مگر تو نمی‌دانی او چقدر کم می‌خوابه؟»صدای محمود از توی اتاق بلند شد: «آن بیرون چه خبره؟»به ...

TasvirShakhesshahid617

چوپان گله‌ها

شهید محمد جواد آخوندی

مادر بزرگی داشتیم که از جبهه و جنگ چیزی نمی‌دانست. هر وقت که جواد را می‌دید، از او می‌پرسید:-‌ »ننه جان، توی جبهه چی کار ...

TasvirShakhesshahid616

خودش بود

شهید محمد تقی رضوی

مدت‌ها توی ستاد پشتیبانی جنوب کار می‌کردم. پایین نامه‌ها امضای رضوی بود. نمی‌شناختمش.از ماشین پیاده شد. سر تا پا خاکی. گفتم: «رضوی را ندیدی؟»گفت: «رضوی ...

TasvirShakhesshahid615

می‌خواست مطرح نشود

شهید عباس مطیعی

پزشکان از معالجه‌ات نا امید شدند. از راه رفتن با پا محروم شده‌ بودی. با هم برگشتیم سمنان. وارد شهر شدیم. جمعیت زیادی آمده بودند ...

صفحه 31 از 70« بعدی...1020...2930313233...405060...قبلی »