منتظر یک عملیات بودیم. چند روز بدون این که خبری از حمله باشد، صبر کردیم. یک روز صبح آمد پیش من و گفت: «لباس‌هایت را به من بده.»

به همین سادگی. بی‌مقدمه، احساس کردم دستوری است که باید اطاعت کنم. به خودم جرأت دادم و گفتم: «می‌خواهی چه کار کنی؟»

با همان لحن آمرانه گفت: «چه کار داری؟»

نتوانستم جمله‌ی دیگری را در ذهنم بسازم. لباس‌هایم را دو دستی تقدیم کردم. لباس‌ها را گرفت و خارج شد. ساعتی گذشت. رفتم بیرون، دیدم لباس‌هایم را شسته و پهن کرده تا خشک شود. آن روز هر کدام از دوستانم را دیدم، لباس‌های شسته شده و تمیز به تن داشت. چند نفری که با هم بودیم، همین وضعیت را داشتیم. لباس همه را شسته بود، بدون این که کسی بتواند جلویش را بگیرد.


رسم خوبان ۲۰ – فروتنی و پرهیز از خودبینی، ص ۶۸٫/ چشم‌های بیدار، صص ۵۶ ۵۵٫