ثقلین
TasvirShakhesshahid304

چرا گردان تخریب؟

شهید امیر نظری ناظرمنش

هیچ کس از خانواده اطلاع نداشت که او دوره‌ی تخریب را گذرانیده است. وقتی از دوستان شنیدیم که او تخریب رفته، معترض شدیم. امیر در ...

TasvirShakhesshahid303

حضور اطمینان ‌بخش

شهید احمد ساربان نژاد

حرف‌های احمد مثل همیشه روحیّه‌ی ما را عوض کرد. او به ما گفت: «بدون اخلاص نمی‌شود وارد میدان شد.»شاید باور نکنید. پس از آن گره ...

TasvirShakhesshahid302

راضی به رضای خدا

شهید حسن عرب

حسن یک سال قبل از شهادت، نهج البلاغه‌ای را به من هدیه کرد که در صفحه‌ی اوّل آن نوشته بود: «إن‌شاء‌الله با استفاده از این ...

TasvirShakhesshahidshahid30

میهمان پانزده ساله

شهید پایدار اردکانی

در یکی از روزهای گرم تابستان سال ۶۴، پس از صرف ناهار با سایر دوستان که اکثراً فرهنگی و دبیران دبیرستان‌های استان یزد و مسؤولین ...

TasvirShakhesshahid300

خادم جوان

شهید حسین نادری

اواخر جنگ بود، قبل از پذیرش قطعنامه. متأسفانه آن روحیات اوّلیه، اندکی رنگ باخته بود. گهگاهی حرکاتی از بعضی‌ها سر می‌زد که با شأن و ...

TasvirShakhesshahidbakeri13

مرد؛ به معنای واقعی کلمه

شهید حمید باکری

ازش پرسیدم «تو فکر می‌کنی مهدی چه جور آدمی‌ست؟»گفت «مرد. به معنای واقعی کلمه مرد.»یک سال بیشتر اختلاف سن نداشتند و حمید به او به ...

TasvirShakhesshahidbakeri9

آدم عاقل

شهید حمید باکری

من توی بسیج بودم، خانه‌مان هم جای دوری بود که ماشین رو نبود. باید بیست سی دقیقه پیاده می‌رفتیم تا به جاده می‌رسیدیم. فراموش نمی‌کنم ...

TasvirShakhesshahidbakeri8

خسته زخم زبان یا خسته راه‌ها

شهید حمید باکری

آمدیم ارومیه و آمدند پیشوازمان و یکی از خانم‌های فامیل گفت «خسته‌ی راه‌ها برگشتند.»همه‌اش فکر می‌کنم که «یعنی ما فقط خسته‌ی راه‌ها بوده‌ایم؟»فکر می‌کنم «یعنی ...

TasvirShakhesshahidbakeri7

چشم‌های قرمز

شهید حمید باکری

من با خیلی از شهدا بوده‌ام، ولی از هیچ کدام‌شان نمی‌توانم بگویم. گاهی خودم را تربیت می‌کنم، یعنی کتاب می‌خوانم، عبادت می‌کنم، تا شاید فرجی ...

TasvirShakhesshahidbakeri6

بابای ما شهید شد

شهید حمید باکری

من مدام گوشم به رادیو بود که اخبار جبهه را پخش می‌کرد. تا این‌که تلفن همسایه‌ی بالایی زنگ زد. یقین داشتم با من کار دارند. ...

TasvirShakhesshahid3

نماز شب

شهید حمید باکری

یک بار گفت «می‌آیی نماز شب بخوانیم؟»گفتم «اوهوم.»او رفت ایستاد به نماز و من هم پشت سرش نیت کردم. نماز طولانی شد. من خسته شدم ...

TasvirShakhesshahidbakeri2

زن پاسدار شدن

شهید حمید باکری

با آمدن آسیه خیلی خوشحالی کرد. آقا مهدی از تبریز، زنگ زد گفت «بچه چیه؟»گفتم «دختر.»به شوخی گفت «برای جبهه فرمانده گردان می‌خواهیم. دختر می‌خواهیم برای ...

TasvirShakhesshahidbakeri1

عمر مفید من!

شهید حمید باکری

حمید همیشه می‌گفت «عمر مفید من از زمانی شروع شد که رفتم پهلوی مهدی.»من به‌ش گفتم «حمید! می‌دانی عمر مفید من از کِی شروع شد؟»در ...

TasvirShakhesshahidbakeri13

دیدی ضرر کردی؟

شهید حمید باکری

یک بار می‌خواست صبح زود بلند شود برود که براش تخم مرغ آب پز بار گذاشتم؛ و آب جوش برگشت ریخت روی احسان و کاملاً ...

صفحه 16 از 96« بعدی...10...1415161718...304050...قبلی »