آمد غروب و باز دل تنگ من گرفت
شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام؛ شاعر: حسین منزویآمد غروب و باز دل تنگ من گرفتهمچون دل غریب برای وطن گرفت در جستجوی جوهر آن حُسن گمشدهاز بام و در دوباره سراغ حسن ...
آمد غروب و باز دل تنگ من گرفتهمچون دل غریب برای وطن گرفت در جستجوی جوهر آن حُسن گمشدهاز بام و در دوباره سراغ حسن ...
جگر پاره شده مرهم بی یاور هادرد و غم، زخم زده بر جگر مادر هااین چه رسمی ست که یک عده پرستوی غریببنشینند درون قفس ...
چنین که ساقی هجران کشیده خون به سبویمدگر خضاب نبندم پس از تو بر سر و رویمهنوز شبنم حسرت نشُسته دست ز رویتکجا توانمت ای ...
روزی که خورشید از قیامت در طپش بودروزی که چرخ از هول محشر در کشش بودروزی که هستی جامهی وحشت به بر داشتروزی که خورشید ...
رسانده است به لبهای شیعیان، جــانهاتنی که دوخته شد بر کــفن، ز پیکان هاگهی ز بارش اشک و گهی ز بـارش تیرسفینه ای است گـــرفتار ...
ای از رخت گشـــاد ره چـــاره های منهم خـــــاطرات بالــش گهواره های منهر زهر داد خــــصم به من چاره جستمشاین بــــــار بسته راه همه چاره ...
خواست بنا را به سوختن بگذاردشمع تنت را به انجمن بگذاردحُسن تو را خواست، بیشتر کند آنگاهنام تو را چون خودش « حسن» بگذاردخواست، ببیند ...
زن با پیاله آمد و با عشوه گفت:«راهی ست راه عشق که هیچش کناره نیست»یک جرعه ریخت توی پیاله به مرد داد:جز نوش کردن از ...
…ناگهان رویش گل های کبود از بدنتتند بادی و سپس نوبت پرپر شدنتآسمان ـ آبی محضی ـ ست به شکل رویت کهکشان گمشده در سایه ی ...
خدا کند که دروغی بزرگ باشد اینمن اعتماد ندارم به حرف طالع بیننشسته اند کمان های بیوه آمادهگرفته اند کمین تیر های چله نشیندوباره کوچه ...
ببین مرا که در آهم شراره خواهی دیدز اشک دیده به دامن ستاره خواهی دیدکنار بسترت از بس چو شمع میسوزمببین که در دل اشکم ...
ببین مرا که در آهم شراره خواهی دیدز اشک دیده به دامن ستاره خواهی دیدکنار بسترت از بس چو شمع میسوزمببین که در دل اشکم ...
طشت پُر خون جگر دیدن مرا باور نبوددست گلچین بشکند این قدر گل پرپر نبودکی گمان میکردم از داغت بسوزد جان من؟رو به رو گشتن ...
ای وسعت بهاری بی انتهای سبزمرد غریب شهر ولی آشنای سبزروح اجابت است به دست تو بسکه داشتباغ دعای هر شب تو ربنای سبزهر شب ...