ثقلین
TasvirShakhesshahidhadi8

ورزش برای قوی شدن، نه قهرمان شدن!

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم هادی

صبح زود بود. ابراهیم با وسائل کشتی از خانه بیرون رفت. من و برادرم هم راه افتادیم. هر جائی می‌رفت دنبالش بودیم. تا این‌که داخل ...

TasvirShakhesshahidhadi7

کوهنوردی

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم هادی

ابراهیم در زمان طاغوت، هر هفته صبح های جمعه، با بچه های زورخونه می رفتند تجریش و بعد از خواندن نماز صبح در امزاده صالح، ...

TasvirShakhesshahidhadi6

والیبال

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم هادی

در ایام جنگ چند مینی بوس از ورزش کاران شهرهای مختلف، برای بازدید از مناطق جنگی به گیلان غرب آمدند. جناب آقای داودی رئیس سازمان ...

TasvirShakhesshahidhadi5

قوت بدنی

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم هادی

همیشه می‌گفت: برای خدمت به خدا و بندگانش، باید بدنی قوی داشته باشیم. مرتب دعا می‌کرد: خدایا بدنم را برای خدمت کردن به خودت قوی ...

TasvirShakhesshahidhadi3

ورزش باستانی

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم هادی

بارها می‌دیدم ابراهیم، با بچه‌هائی که نه ظاهر مذهبی داشتند؛ و نه به دنبال مسائل دینی بودند، رفیق می‌شد. آن‌ها را جذب ورزش می‌کرد و ...

TasvirShakhesshahidhadi2

روزی حلال

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم هادی

ابراهیم بارها گفته بود: اگر پدرم بچه‌های خوبی تربیت کرد، به خاطر سختی‌هائی بود که برای رزق حلال می‌کشید.ابراهیم نوجوان بود که طعم خوش حمایت‌های ...

TasvirShakhesshahidhadi1

زندگی‌نامه

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم هادی

ابراهیم در اول اردیبهشت سال ۳۶ در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به هستی گشود. او چهارمین فرزند خانواده بشمار می‌رفت. با این ...

TasvirShakhesshahidbakeri04

انگار هیچ چیز سر جای خودش نیست!

صفحاتی از زندگی شهید حمید باکری

مهدی یک بار به من گفت «حمید که نیست انگار هیچ چیز سر جای خودش نیست.» گفت «به هر کاری دست می‌زنم پیش نمی‌رود. نمی‌دانم ...

TasvirShakhesshahidbakeri04

برای پسرم از حمید و مهدی می‌گویم…

صفحاتی از زندگی شهید حمید باکری

چی بگویم؟… به پسرم بارها شده که گفته‌ام «مثل مهدی باش، مثل حمید باش!»می‌گوید «آن‌ها مگر چطوری بودند؟»من خیلی از آن‌ها می‌دانم. سال‌ها با آن‌ها ...

TasvirShakhesshahidhamidbak

خونِ روی آورکت

صفحاتی از زندگی شهید حمید باکری

عملیات خیبر می‌خواست شروع شود. همه‌ی فرماندهان بودند. آقا مهدی توجیه‌شان کرد و رفتند. فقط این دو برادر ماندند. من هم می‌خواستم بروم که حمید ...

TasvirShakhesShahidhamidbak

آرامشِ نماز خواندن

صفحاتی از زندگی شهید حمید باکری

مأموریت حمید توی خیبر این بود که بعد از فتح «پُل شیتات» برود محور نشوه را هدایت کند. اولین گروه بلم سوار که رسیدند به ...

TasvirShakhesshahidhamidbak

برادر تنی

صفحاتی از زندگی شهید حمید باکری

وقتی آمدند گفتند حمید شهید شده، نعره می‌زد که «اول مجروح‌ها را بیاورید. فقط مجروح‌ها.»رفتم به‌ش گفتم «ممکن‌ست حمید جا بماند، مهدی. بگذار بروند بیاورندش».خیلی ...

TasvirShakhesshahidhamidbak

فرماندهی حمید در فتح خرمشهر

صفحاتی از زندگی شهید حمید باکری

ما گمرک خرمشهر را با فرماندهی حمید پس گرفتیم. از ضلع غربی شهر وارد شدیم. روز اول مقاومت کردند. چند تا از تانک‌هاشان را که ...

TasvirShakhesshahidhamidbak

باید از عزیزترین‌ها گذشت!

صفحاتی از زندگی شهید حمید باکری

یادم‌ست آخرین باری که حمید را دیدم از دخترش تعریف می‌کرد (که حالا خانمی شده برای خودش)؛ و اشک توی چشم‌هاش جمع شده بود. احساس ...

صفحه 540 از 688« بعدی...102030...538539540541542...550560570...قبلی »