از بس دوستش داشتند…
شهید محمّد ابراهیم همتیک روز حاج همت برای دیدار بچّهها به چادر آنان میرود. بچّهها از بس حاجی را دوست داشتند، سر حاجی میریزند و شروع به شوخی ...
یک روز حاج همت برای دیدار بچّهها به چادر آنان میرود. بچّهها از بس حاجی را دوست داشتند، سر حاجی میریزند و شروع به شوخی ...
نماز عصر نیز تمام شد. من که از نگاه او متوجه شده بودم حاجی با من کار دارد، به طرفش رفتم. دستم را گرفت و ...
زمانی که در پایگاه امیدیه خدمت میکردم، برخی شبها به اتفاق شهیدان اردستانی و شهید عباس بابایی در مهمانسرای پایگاه استراحت میکردیم. روزی صبح زود، ...
پایگاه هوایی اصفهان در نزدیک کویر واقع شده و به همین خاطر دارای زمستانهای سردی است. چند وقت بود که سربازان به قسمت حفاظت پایگاه ...
یک روز صبح زود، همانند روزهای دیگر صبحانهی تیمسار ستاری را به اتاقشان بردم. سلام کردم. ایشان به چهرهی من نگریستند و با خوشرویی پاسخ ...
یک روز تعطیل که منصور به مدرسه نرفته بود، به او گفتم: «امروز گاوها را پشت باغ ببر بگذار بچرند.»خودم نیز به باغچه پایین ده ...
از بچگی علاقهی زیادی به نقاشی داشتم، ولی به تقدیر به نیروی هوایی آمدم و در تخصّص آجودانی مشغول به کار شدم. از آن جایی ...
از خانه زدم بیرون. شب بود. مشکلی حسابی نگرانم کرده بود. باید ضامنی پیدا میکردم تا مشکلم را با کلانتری حل کند.غرق در فکر و ...
یک بار هنگام درگیری با دمکراتها در یکی از روستاهای مهاباد گلولهای به یک خانه خورد و هر آن ممکن بود خانه خراب شود و ...
هوا بسیار گرم بود. سوار یک ماشین بودیم و میرفتیم. یادم نیست در کدام منطقه بودیم. جادهی سربالایی بود. کمی سلاح و لوازم همراه داشتیم. ...
تمام فکر و ذهنش فقرا و نیازمندان بودند. گاهی با عجله میآمد و میگفت: «مادر، هر چه در خانه داریم، آماده کن که نیازمندی، محتاج ...
منطقهی اورامان در جبهه کردستان به دلیل وضعیت جغرافیایی و دارا بودن ارتفاعات مختلف، برای ما اهمیّت ویژهای داشت. یک سلسله از کوههای منطقه که ...
حاج کمال فاضل طبق معمول بعد از نماز مغرب و عشا، دعا و نیایش شروع به صحبت کرد و باز هم مثل همیشه، عاشقانه و ...
تو میدان مین، از ساعت ده به آن طرف، دیگر کاری از ما ساخته نبود. بس که هوا گرم بود.هجوم میبردیم سمت کلمن آب. یک ...