هوا بسیار گرم بود. سوار یک ماشین بودیم و می‌رفتیم. یادم نیست در کدام منطقه بودیم. جاده‌ی سربالایی بود. کمی سلاح و لوازم همراه داشتیم. چهار، پنج نفر بسیجی کنار جاده ایستاده بودند. چند نفر از آنان از بچّه‌های لشکر خودمان بودند. حسن باقری گفت: «بایست، آن‌ها را سوار کنیم.»

گفتم: «راه سربالاییه!»

گفت: «عیبی نداره، نگه دار.»

ایستادم. مقداری از وسایل را عقب ماشین گذاشتیم و سه، چهار نفر سوار شدند. یک نفر را کنار من نشاند. دو نفر دیگر مانده بودند. گفت: «باید این دو تا را هم سوار کنیم!»

بعد گفت: «بیا پایین، درِ عقب را باز کن.»

گفتم: «بیسیم آن‌جاست.»

گفت: «باشه! یک پتو پهن کن تا این‌ها روی بی‌سیم بنشینن.»

بعد از انجام این کار، حرکت کردیم. وسط راه، دست کشید روی سر یک بسیجی و گفت: «بگو ببینم، اگر الآن فرمانده‌ی لشکر، شما را بخواهد توی سنگر و با شما صحبت کند، شما چه چیزی به او می‌گویید؟»

آن بسیجی گفت: «ای برادر! حالا که ما دستمون به فرمانده لشکر نمی‌‌رسه، ولی اگر می‌رسید…»

حسن باقری گفت: «خب، حالا فکر کن رسید! به او چی می‌گفتی؟»

طوری با بچّه‌ها برخورد می‌کرد که انگار تنها چند روز است که به این منطقه آمده. با آنان شوخی می‌کرد و می‌خندید. آن بسیجی گفت: «اولین درخواستمون این است: وقتی از جبهه می‌آییم، این فاصله‌ی دور را باید در این گرما پیاده بیایم. خدا را خوش می‌آید؟»

حسن باقری گفت: «حالا که ما شما را سوار کردیم! بعد هم إن‌شاء‌الله یک نفر پیدا می‌شه شما را بیاره. دیگه چی می‌گفتی؟»

آن بسیجی گفت: «غذایی که برایمان می‌آوردند، خوب نیست.»

حسن باقری گفت: «این را هم می‌گم رسیدگی کنن، دیگه چی؟»

درباره‌ی همه چیز مثل لباس، غذا و فرمانده، پرس و جو کرد؛

بعد آنان را جلوی چادرهایشان پیاده کردیم.


منبع: کتاب «رسم خوبان ۱۵- رفاقت و مردم‌داری»؛ شهید حسن باقری، ص ۲۲ و ۲۳٫