تو میدان مین، از ساعت ده به آن طرف، دیگر کاری از ما ساخته نبود. بس که هوا گرم بود.

هجوم می‌بردیم سمت کلمن آب. یک بار علی جلویمان را گرفت.

گفت: ـ«برادرا هجوم نیاورید! آن قدری آب نداریم که هر قدر خواستید بخورید. اجازه بدهید یادتان بدهم چه‌طوری تو میدان مین رفع تشنگی کنید.»

جدّی حرف می‌زد. رفتیم کنار و گوش سپردیم به حرف‌هایش. درب کلمن را آب کرد و خورد. نگاهش کردیم. یک بار، دو بار، سه بار.

دقیق‌تر نگاهش کردیم. خوب که سیراب شد، یک خنده تحویلمان داد. تازه آن‌جا فهمیدیم چه کلاهی سرمان رفته. تشنگی یادمان شد.


منبع: کتاب «رسم خوبان ۱۳- سرزندگی و نشاط»؛ شهید علیرضا عاصمی، ص ۹۳٫ / معبر آسمان، ص ۳۹٫