پوتینهای بیواکس
شهید عباس باباییساعت دو نیمه شب بود که به منظور بازدید از وضعیت انضباطی سربازان به یکی از آسایشگاهها رفتم. یک جفت پوتین واکس نزده و خاکی ...
ساعت دو نیمه شب بود که به منظور بازدید از وضعیت انضباطی سربازان به یکی از آسایشگاهها رفتم. یک جفت پوتین واکس نزده و خاکی ...
بسیجی پیری داشتیم که متولی حمّام صحرایی پادگان دزفول بود. پیرمرد با حالی بود و سعی میکرد به هر نحوی شده، به بسیجیها خدمت بکند.آقا ...
در سالن اجتماعات دانشکدهی مهندسی، یادوارهی شهدای انقلاب و جنگ، جای سوزن انداختن نبود. همهی مسئولین آمده بودند. چشم چرخاندم دیدم نیست! هر چه التماس ...
گرمای ۴۰ درجه ی ظهر تابستان همه را کشانده بود داخل چادرها. از شدت گرما، توی پادگان دزفول، بیرون از چادرها و سنگرها پرندهای پر ...
از لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب (علیه السلام) به لشکر ۳۱ عاشورا در نزدیکی دزفول منتقل شده بودیم. هنوز کسی از فرماندهان این لشکر را ...
قرار بود جلسهای در دفتر ایشان برگزار شود. همراه تعدادی از برادران بسیجی به اتاق برادر رنجوری مقدم رفتیم. یکی از برادران تا آن موقع ...
به عادت همیشه، هر روز یک نفر شهردار ساختمان میشد تا نظافت و پذیرایی و شست و شو را بر عهده بگیرد؛ اما متأسفانه وقتی ...
یک روز برای کسب اطلاع از کمبودهای انبار به آن قسمت سرکشی میکرد. وقتی مشغول بازدید از وضعیت انبار بود، مسئول انبار، «حاج امرالله» که ...
در حین عملیّات والفجر ۸، به دلیل شرایط منطقه و آتش شدید دشمن، گاهی غذای بچّههایی که در خط میجنگیدند، نمیرسید. یک روز غذا را ...
هر وقت رزمندهها گیرش میآوردند، حلقه میزدند به دورش و عکس یادگاری میگرفتند. امّا حاج عباس آنقدر ساده و صمیمی بود که توی چشم غریبهها ...
توی اردوگاه دزفول بودیم. من نیروی مخابرات بودم که بیشتر به گردان سید الشهداء مأمور میشدم. واحد مخابرات به ستاد لشکر نزدیکتر بود. یعنی ما ...
میخواست بیدارش کند. نمیگذاشتم. بحثمان بالا گرفت. گفتم:- »مگر تو نمیدانی او چقدر کم میخوابه؟»صدای محمود از توی اتاق بلند شد: «آن بیرون چه خبره؟»به ...
مادر بزرگی داشتیم که از جبهه و جنگ چیزی نمیدانست. هر وقت که جواد را میدید، از او میپرسید:- »ننه جان، توی جبهه چی کار ...
مدتها توی ستاد پشتیبانی جنوب کار میکردم. پایین نامهها امضای رضوی بود. نمیشناختمش.از ماشین پیاده شد. سر تا پا خاکی. گفتم: «رضوی را ندیدی؟»گفت: «رضوی ...