رحیم نوشته‌اش را که به عنوان وصیتش بود، پاره کرد و روی اروند پاشید. بعد همان‌طور که کنار هم نشسته بودیم، عکسی را از جیبش درآورد و گفت: «ببین پسرم رضاست!» اشک به پهنای صورتش جاری بود. او رضا را خیلی دوست داشت. زیر لب زمزمه کرد: «یا رضا یا شهادت.» رحیم، عکس را از من گرفت و میان بهت و حیرت من، پاره کرد و روی اروند پاشید. گفتم: «چه کار کردی؟» گفت: «احساس کردم رضا مانع معامله‌ی من و خدایم شده. حالا دیگر اروند هم شاهد است که هیچ مانعی بین من و خدایم نیست. من از رضایم گذشتم تا رضای خدا را خریده باشم.»


رسم خوبان ۲۲ – شوق شهادت، ص ۷۸٫ / باغ شقایق‌ها، ص ۱۲۶٫